سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

مواظب اینجور آدم ها باشید!

/ بازدید : ۲۱۰

بعضی آدم ها هم اینطوری هستند دیگر،یا حتی بهتر است بگویم خیلی از آدم ها...مثل شیشه ی پر از کودی که به جای شیشه ی قهوه خودشان را قالب می کنند.درشان هم کیپ کیپ است که مبادا بوی بدشان بیرون بیاید.

اینجور آدم های عزیز!

بهتر است مواظب باشید تا حد ممکن وارد بحث با کسی نشوید.مخصوصا اگر فرد مقابل نسبت به شما درصد خلوص قهوه ی بالاتری داشته باشد و دیرتر ضامنش در برود.

و در مورد افرادی که اتیکت 100% طبیعی یا اصل روی پیشانی شان خورده،توصیه می کنم از چندفرسخی شان هم رد نشوید،چون کوچک ترین حرف و عمل ایشان برای شما همان ضربه ی کاریست که متلاشی تان می کند و آنوقت دیگر نه شیشه ای خواهد ماند و نه قهوه و کودی!

وقتی بهتان فشار می آید و در دهانتان،در ظرف شیشه ای تان باز می شود،درست همان وقتی را می گویم که سعی دارید به خیال خودتان با حرف های رکیک ،طرف مقابل را هم از کوره به در ببرید،آن موقعی که دیگر یادتان نمی آید همین یک لحظه ی پیش این شما بودید که دم از مدنیت و فرهنگ می زدید و خواستار روابط در چهارچوب احترام متقابل و به دور از هرگونه توهین بودید،شاید خودتان خبر نداشته باشید اما ،آن لحظه مضحک ترین و احمقانه ترین نمایش دنیا در حالی که شما نقش اول آن هستید رقم می خورد.از من به شما نصیحت،خودتان را در دام چنین مهلکه ای نیندازید!

و یک نکته ی دیگر،هیچوقت فکر نکنید خیلی زرنگ هستید،خوب رد گم می کنید یا مثلا خوب بلدید زیرآبی بروید مگر اینکه نسبت خونی دور و نزدیکی با جیمز باند یا ویلیام جیمز سیدیس داشته باشید،چون این طرز تفکر باعث می شود دست به کارهایی بزنید که برای آن ساخته نشده اید و در مواردی ممکن است مجبور شوید عواقب سنگین آن را متحمل شوید.

به عنوان توصیه ی آخر پیشنهاد می کنم هرچه سریع تر خودتان را درمان کنید،دکتر بروید،رژیم بگیرید،رژیم حسود نبودن،فضول نبودن،متظاهر نبودن،از قالبی به قالب دیگر نرفتن و هر رژیم دیگری که فکر می کنید برایتان کارساز است و درون تان را پاک سازی می کند،؛چون هرچند ممکن است خودتان به بوی تعفن درون تان عادت کرده باشید و لمسش نکنید؛اما باور کنید،این بو وجود دارد و خیلی قبل تر از آن که فکرش را بکنید در محیط اطرافتان پراکنده شده!

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۰ لایک:) |

آدم ها را پشت سرت جا می گذاری!

/ بازدید : ۲۰۶

آدم ها را پشت سرت جا می گذاری. از بعضی شاید یادی در قلبت باقی بماند،از بعضی یک تصویر مات،از بعضی یک عطر تند و از بعضی هم یک هیچ بزرگ.بعضی شان شاید فقط یک روز اتفاقی از زندگیت عبور کرده اند.شاید فقط یک بار در یک عصر سرد پاییزی کنارشان روی نیم کت پارک نشسته ای و شاید تصادفا در یک مسیر مشترک باهاشان هم قدم شده ای.با بعضی ها فقط یک لبخند رد و بدل کرده ای و گاهی در دام یک تلاقی نگاه افتاده ای.به بعضی از پشت تلفن گفته ای که اشتباه گرفته اند و بعضی را نیز از پشت سر صدا کرده ای و گفته ای که پولشان از جیب شان افتاده.به بعضی دوربین موبایلت را داده ای که ازت یک عکس بگیرند و به بعضی از بیسکوییت داخل کیفت تعارف کرده ای.

سر تقاطع به بعضی ها رسیده ای و برایشان بوق زده ای که اول آن ها رد شوند و گاهی هم تند تند شیشه ی پنجره ی ماشینت را پایین داده ای که بگویی هووووی حواست کجاست!

بعضی ها را هم شاید اصلا ندیده ای و بی تفاوت از کنارشان رد شده ای،بعضی را فقط از پشت دیده ای،وقتی در خیابان بهت برخورد کرده بودند،با عجله گذشته بودند و تو فقط فرصت کرده بودی با نگاهت رد مسیرشان را پی بگیری.

بعضی در مطب دکتر کنار دستت نشسته اند،بعضی صدایت کرده اند و پرسیده اند خودکار داری؟،بعضی تووی صف کارهای اداری با گفتن «ای بابا چقد شلوغه» و یک لبخند خسته باهات درد دل کرده اند،گاهی هم با تو به فیلم کمدی روی پرده ی سینما خندیده اند.

هر روز هزاران انسان با هزار داستان مختلف از زندگیت عبور می کنند و تو هر روز از زندگی هزاران انسان با هزار داستان مختلف عبور می کنی.

یکی نمی بینتت و یکی دیگر مهرت را در یک نگاه در یک گوشه ی دلش جا می دهد.یکی فکر می کند چشم های قشنگی داری و یکی هم با خودش فکر می کند ست کیف و کفشت چند می ارزد!یکی فکر می کند تورا قبلا جایی دیده و دیگری هرچه فکر می کند یادش نمی آید شبیه کی هستی.گاهی از میان یک جمع یکی را همیشه از دور می بینی و حس می کنی یک پیوند قشنگ با قلب و روحش داری بدون کلامی حرف.گاهی کسی فقط از طریق صفحه ی شخصی اش دز شبکه های اجتماعی پایش به زندگیت باز می شود،بدون اینکه خبر داشته باشد و این قصه هر روز و هرثانیه برای هر انسانی تکرار می شود.بعضی ها پاک می شوند و بعضی ها یک عمر کنارت می مانند، بعضی فقط یک دوره ی تحصیلی، بعضی چندساعت تا مقصد،و بعضی هم فقط به اندازه ی یک برخورد.

هرکسی هم خودش انتخاب می کند که کجای زندگیت بماند،یکی در قلبت ثبت می شود،یکی یادش روی لبت لبخند می آورد ،یکی تبدیل می شود به یک خاطره ی خاص ،یکی برایت تجربه می شود و یکی را نیز ممکن است کاملا فراموش کنی.

آدم هزار تووییست که حتی خودش هم نمی تواند خودش را حل کند، چون روابط انسان فراتر از آنی است که با چشم دبده می شود،چون قلب چیزی فراتر از یک ماهیچه ی کوچک تپنده است،چون هیچکس نمی داند گوشه ی کدام دل را به اسم خودش امضا زده،کدام دل را شکسته،کدام لبخند را خشکانده و کدام چشم را پر از اشک شوق کرده.چون هیچکس نمی داند از کجا پاک شده و گوشه ی کدام یاد،تا ابد حک شده است.چون هیچ کس از تمام داستان زندگی خودش خبر ندارد...

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۰ لایک:) |

هشت!!

/ بازدید : ۲۱۸

هیچوقت زیاد روی ترم هایم مانور نداده بودم ولی این بار می خواهم در مقام یک دانشجوی ترم هشت کارشناسی حرف بزنم.چون همه ی اول ها و آخر ها اهمیت دارند.وسط ها هم اهمیت دارند ولی اول ها و آخر ها فرق دارد،نگاه همه به توست انگار همه یادشان می افتد که دانشجو بودی و تو را تازه به عنوان یک دانشجو می شناسند.من هم گفتم حالا که همه یادشان افتاده ما هم دانشجویی هستیم برای خودمان کمی از حال و هوای ترم هشتی بودنم بگویم.از اینکه به عنوان یک دانشجوی ترم آخر برای اولین بار در تاریخ تحصیلم،از مهدکودک مقطع نوپا گرفته تا دانشگاه ترم هشت تصمیم گرفتم هفته ی اول دانشگاه را تعطیل رسمی اعلام کنم و به روی مبارک هم نیاورم که ترم شروع شده مثلا که سال بالابالایی هستم!

بعد با حس و ژست یک مهندس الکترونیک باسواد و درست و حسابی (که البته در کمال فروتنی توصیفات مذکور پر هم بیراه نیست!:) ) روی پایان نامه ام (من دوست دارم بگویم پایان نامه شما بخوانید پروژه ی کارشناسی!) کار کردم و اصلا هم مثل این بچه دبیرستانی ها یک ریز سرم تووی کتاب نبود.بعد هم تصمیم گرفتم خودم را از سیل هجوم به سمت تحصیلات تکمیلی دور کنم و آهسته و پیوسته پیش بروم و بیخودی بین این همه کار و مشغله ی زندگی این وسط فاز «من باید امسال ارشد بدم» برندارم!

در حال حاضر هم به دیوار سرد و یخ زده ی فضای اختصاصی دو متر مربعی ام که توسط تختم تصرف شده تکیه داده ام و دارم فکر می کنم تا چند ماه دیگر این خوابگاه و دانشگاه هم به خاطراتم تبدیل می شوند بدون اینکه من آنقدر که دوست داشتم ازش عکس و یادگاری داشته باشم.

یک حیف بزرگ برای این چندسالی که می توانستم در این دانشگاه فوق العاده قشنگ و اصیل با سرو های بلند و درخت های قدمت دارش با یک عالمه عکس و خاطره با دوستانی که دیر شناختم شان داشته باشم گوشه ی دلم دارم  و یک شکر بزرگ هم البته؛برای اینکه اگر چندتا عکس یادگاری و دوست دوره ی دانشگاه را از دست داده باشم به جایش یک عالمه درس زندگی و یک رفیق زندگی واقعی به دست آوردم و محیط اطرافم از وجود هرچه نجاست و پلیدی و هرچه هم پایه ی شان و اندازه ی من نبود پاک شد.

ترم هشت سبک و من به عنوان یک دانشجوی ترم هشت کارشناسی مهندسی الکترونیک خسته ام و غمگین از پایان فیلم و خوش حال از رفتن به مرحله ی بعدی و پرانگیزه برای یدک کشیدن عنوان مهندس و البته مثل همیشه پرتلاش برای رسیدن به آرزوهام.

نویسنده : shaqayeq ۴ نظر ۱ لایک:) |

آرامشم تویی...

/ بازدید : ۲۱۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

دلتنگم

/ بازدید : ۲۰۹

هیچوقت برای هیچ دردی مسکن استفاده نکردم.مسکن تمام دردهای من همیشه تو بودی...

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۰ لایک:) |

سرگشتگی

/ بازدید : ۱۹۷

گاهی آدم جایی می ایستد که دیگر خودش هم عقلش قد نمی دهد!

منظورم این است که وقتی به اطرافت نگاه می کنی همه چیز سر جایش است ، جای تو هم مشخص است ولی تو سر جایت نیستی ، جایت را می بینی، میدانی کافیست تو هم بروی بنشینی سر جایت تا پازل تکمیل شود ولی نمی روی، ایستاده ای تکان نمیخوری ، همه از اطراف صدایت می کنند تشویقت می کنند، کم مانده به آخر راه، برای رسیدن فقط کافیست بروی بنشینی سرجایت،ولی تو ماتت برده ، زمان مثل آب از لای انگشتانت سر می خورد و تو ... توی لعنتی ماتت برده!

خالی شدی، انگار که نمیبینی با اینکه میبینی، نمیشنوی با اینکه میشنوی ، نمیفهمی با اینکه میفهمی ، انگار تو یک نفر دیگر هستی و اینکه از پنجره ی چشم های تو دارد صحنه را نگاه می کند،پشت لپ تاپ می نشیند و توصیفش می کند یکی دیگر!!

انگار همینطور که نشسته ای در خانه و گذر زمان را تماشا می کنی در جای دیگری سرگردانی،گم شده ای.همه چیز خیلی آشنا ولی خیلی غریبه است.نه در گذشته سیر می کنی نه در آینده و نه در حال...نیستی!

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۱ لایک:) |

یک بعد از ظهر زمستانی عجیب!

/ بازدید : ۲۴۲

همان چشم های معصوم همیشگی‌اش،همان لبخند کمرنگ و  گرم گوشه ی لبش،همان حرکات بی تکلف و صمیمی،همان آهنگ قدم زدن ،همان وقار و همان شیطنت دوست داشتنی وجودش،همه چیزش همان بود. صورتش هنوز هم سنش را کمتر از چیزی که بود نشان می‌داد و هنوز هم تلفیق آن نگاه گرم و سنگین با لبخند ملایمش باعث می‌شد با خودت فکر کنی این دختر چقدر از خودش مطمئن است!

فکر کردم چه چیزی باعث می‌شود انقدر این زن را دوست داشته باشم و جوابی را که راضیم کند نیافتم.پرسیدم دوست دارد یک بعد از ظهر زمستانی را با من پشت پنجره ی کافه ی آن دست خیابان بگذراند و یک لیوان شکلات داغ مهمان من باشد؟شکلات داغ دوست داشت،کافه ی آن دست خیابان را هم.

زیباترین زن عالم نبود،باهوش ترین یا ثروتمندترین هم نبود.مثل همه ی آدم ها در زندگیش شکست ها و پیروزی هایی داشت.مثل همه ی آدم ها بعضی شب ها را گریه کرده بود، عاشق شده بود ، ازدواج کرده بود ، مثل همه ی آدم ها شغلی در بیرون داشت ولی یک چیزی تووی وجودش بود که او را از همه ی آدم هایی که می شناختم متمایز می کرد.

فداکار بود،نه فقط برای خانواده اش، برای هر انسانی که می توانست کمکش کند؛فرقی نمی کرد که کاری را که انجام می‌دهد دوست دارد یا نه،درست انجامش می داد.برای آن گربه ای که کنار تیر چراغ کز کرده بود هم احترام قائل بود.راست گو بود.قاطع بود،خودش را پشت کسی پنهان نمی کرد.سعی می کرد عادل باشد،برای هر چیزی که به دست آورده بود تلاش کرده بود و خیلی خوب بلد بود از دست دادن را ، زن بودن را ، مادر بودن را و مرد بودن را.

تمام مدت با دقت تماشایش کردم،چشم های جاافتاده با خط چشم نازکش،حلقه ی طلایی ساده ی انگشت چپش،آرایش ملایم و رژ لب کمرنگش،بوی ادکلنش و رد خودکار خوردگی کف دستش،ساعت ظریف با بند چرمی مشکی و پالتوی بلندی که کشیده تر و تراشیده تر نشانش می داد ، همه چیزش را دوست داشتم و حالا می دانستم چرا؛ فقط و فقط یک دلیل داشت؛درست است او زیباترین زن عالم نبود،باهوش ترین یا ثروتمندترین هم نبود ولی...

با صدای اذان بیدار شدم،شش صبح بود،گیج بودم و خنده ام گرفته بود.قلبم یک جور عجیبی می تپید ،پر از عشق و امید شده بود و سبک می تپید.اوه خدای من...چقدر سی و پنج سالگی به من می آمد و من چقدر به این خود سی و پنج ساله ام افتخار می کردم چون او انسان شریفی بود...

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

وقتی خیلی عصبانی می‌شوم

/ بازدید : ۲۴۲

وقتی خیلی عصبانی می‌شوم خودکار و دفتر دویست برگی برمی‌دارم،جلدش را باز می‌کنم و با آن خودکار می‌افتم به جانش.انقدر خودکار را رویش فشار می‌دهم که نوکش برود توو یا خودکار تووی دستم بشکند.دفتر را ورق ‌می‌زنم و کاغذهایی را که پشت سر هم،همگی در امتداد خط های مشترک شکافته شده اند و حتی بعضی هاشان از دفتر در آمده اند تماشا می‌کنم.وقتی دفتر را حسابی زخمی کردم با دست کاغذها را می‌کنم و وحشیانه ریز ریزشان می‌کنم.

انقدر ادامه می‌دهم تا بند بند انگشتانم از رد کاغذهایی که تووی دستم می‌کشیدمشان درد بگیرد و ناخن هایم روی برآمدگی کف دستم را زخم کند و جایش سرخ شود،آن وقت است که می‌فهمم خسته شدم؛دست می‌کشم،نگاه می‌کنم...به منظره‌ای که خلق کرده‌ام نگاه می‌کنم.

به کاغذهایی که بعضی‌شان پودر شده اند و روی بعضی رد کشیدگی مانده اما پاره نشده اند،بعضی مچاله شده اند و هرکدامشان گوشه ای افتاده اند خوب نگاه می‌کنم.اگر این یک دفتر نبود،یک قلب بود چه؟آنوقت من با تیشه‌ی عصبانیتم یک انسان را کشته بودم.اگر آن انسان عزیزم بود چه؟

بلند می‌شوم می‌روم دنبال کارم.دفتر نیمه‌جان را همان‌جا رها می‌کنم...

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۰ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان