سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

هذیون

/ بازدید : ۵۷

امروز یکی از روزهای ماه دی ، هوا همون هوایی که دوست دارم ، منفی دو درجه و من در دفتر کارم نشسته ام! زندگی طبق عادت همیشگیش خیلی متفاوت تر از چیزی که انتظارشو داشتم برام رقم خورده. من باید الان در حال جمع کردن بار و بندیل مهاجرت میبودم اما اینجا توو آفیس نشسته ام و دارم آشی که زندگیم برام پخته رو کاسه کاسه سر میکشم.

ناراحتم؟ آره یه خرده! وقتی میخام به خودم دلداری بدم میگم تا وقتی حرکت ادامه داره، تا وقتی هنوز میتونی توو خاکی که هستی رشد کنی مهم نیست کجا باشی و صدای ته دلم میگه البته اگه توو خاک های خارجه بودی خب خیالت راحت تر بود...صدای ته دلم راست میگه. هر چی بیشتر زمان میگذره رفتن سخت‌تر میشه. من زندگی کردن رو موکول کردم به بعد رفتن و عمرم داره وسط برزخ میگذره. دلم نمیاد اینجا به چیزی چنگ بندازم. وقتی میخام یه چیزی واسه خونه بخرم صدای ته دلم میگه تو که میخای بری میخای چیکار؟...صدای ته دلم راست میگه. چون اینجا خونه ی دائمی من نیست و من دوست دارم زودتر یه خونه ی دائمی داشته باشم، واسه گوشه کنارش وسایل بخرم و تا آخر عمرم اون وسایلو دوست داشته باشم.

گاهی از خودم میپرسم چرا مثل وقتی که واسه کنکور تلاش میکردی واسه مهاجرت تلاش نمیکنی؟ من حتی نمیدونم اصلا دارم تلاشی میکنم یا نه.

با اینکه رفتن آرزوی منه، اما اون لحظه ای که باید با همه چیز ، با خانوادم که همه چیزم هستن، خداحافظی کنم کابوسمه.انگار که قراره از یه پورتال جادویی رد شم و معلوم نیست بتونم بازم برگردم یا نه.

نمیرم که بمیرم! نمیرم که دیگه هیچوقت برنگردم. و این روزها خیلی راحت تر از قبل میشه ازین سر دنیا رفت اون سر دنیا. اما این کشور انگار جزوی از دنیا نیست. آدمای اینجا انگار دارن توو یه شهر افسانه ای زندگی میکنن که هر لحظه ممکنه از روی زمین غیب بشه و تو دیگه هیچ جوری نتونی بهشون دسترسی پیدا کنی. مثلا اگه مامان بابام توو ترکیه زندگی میکردن ، یعنی یه چند کیلومتر اونورتر شاید من اندازه ی الان از رفتن نمیترسیدم.

نمیدونم آیا این ترس داره باعث میشه من بدون اینکه متوجه باشم همش خودمو عقب بکشم؟ هیچوقت انقدر توو فهمیدن خواسته هام و احساساتم عاجز نبودم و این شک و دودلی نسبت به مسیر، نسبت به هدف، این ناتوانی توو پاسخ به این جمله که آیا تاوانی که قراره بدی ارزششو داره؟ بدترین حس دنیاست. (صدای ته دلم میگه حتما ارزششو داره...احتمالا راست میگه)

حقیقت اولی که ازش مطمئنم اینه که من دوست ندارم و نمیخام اینجا زندگی کنم از اینجا متنفرم و حقیقت دومی که ازش مطمئنم اینه که من دوست ندارم خانوادمو ترک کنم، دوست ندارم روزهام بدون اونا بگذره، دوست ندارم مهمونیا و دورهمیا تموم بشه. حالا پیدا کنید سن پرتقال فروش را...

 

پ.ن: اصلا اتیک نیست که در ساعت کاری وبلاگ بنویسم اما ذهنم خیلی آشفته است و تنها راه برگشتن به تمرکز برای من نوشتنه.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

HOW TO LEARN FASTER IN THE NEW AGE

/ بازدید : ۴۵

1. T-shape learning

2. learn that tough subject you think you would never learn anything about. 

3. use the global world for learning. Register in online courses.

4. build a network with smarter people than you and engage with them.

5. clean your sight. Unfollow the trash subject, negative people and anything that is toxic for you. Filter the information flow to your mind.

6. Make Routines. How should I stay up to date? you should have a mechanism. Make habits. Use podcasts to know the hot topics in the world. Be steady, don't give up. Make a 20-min habit for yourself every day, for example study news, listen to a podcast. But do it every day. Knowledge is power and it will bring you respect.

7. believe that one day you will get the reward for the things you are trying to learn. Then use the reward system. Thank yourself for your efforts and doing your job.

8. unblock and navigate quickly. Do not become block by a subject for months. Use unblocking techniques like googling or asking other people. 

 

I usually write about the stuff that I have learned from different resources, but I don't use a specific platform. Sometimes I make a story or post on Instagram, from time to time I write in HelloTalk platform, once in a while I post a summary in my blog, and mostly I just write in a piece of paper or my learning notebook. 

Here is one of my reviews on a video which I had watched about learning and self-improvement. In the new age the definition of a successful person has been changed. These days successful people are the ones who are expert in multi fields. They have a lot of information in different areas and learning has become a habit to them.

The term, T-shape learning, is the keyword which tells us how to survive in the new century! In short, it means to deepen in a subject and learn about something else in the intermediate level.

Second tip is about those tough subjects that we want to learn, but we are completely sure that it is beyond us. My advice is to get your feet wet.

 

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

زود برگرد

/ بازدید : ۷۰

انقدر عاشقانه هامو برای خودم نگه داشتم که حتی الان توو یه وبلاگ بی مخاطب هم سخته برام تا بگم.

روزی که از هم جدا شدیم یادمه. آخرین ساعتی که دیدمش 15:33 دقیقه بعد از ظهر، جلو در خونشون بود، با تیشرت زرشکی و شلوار کرم و کله کچلش، با عینک و خنده ی بزرگی که وقتی پنجره رو دادم پایین پیداش شد.

از هم خداحافظی نکردیم، فقط جدا شدیم. توو راه بغض خفم کرده بود. فرداشم چند ساعت با خیال آسوده بلند بلند گریه کردم، انقدر که چشام درومد و دلم خالی شد. و اینجوری به استقبال تغییر بزرگ زندگیم توو سه سال گذشته رفتم.

سه سال بود که ما هر روز و هر شب و هرجا و هر لحظه با هم بودیم. و بعد سه سال من دوباره تنها میشدم. ما انقدر با هم بودیم که گاهی من بهش میگفتم من هنوزم باورم نمیشه ما هرجایی میریم دوتایی میریم! باورم نمیشه ما الان همه ی ساعتا و دقیقه ها کنار همیم... مثل بزرگ شدن، بودن با فرهادم واسم عادی نمیشه. هر روز از نو تعجب میکنم! اومده و قرار نیست بره! اومده و ما ساعت ها با هم حرف می زنیم. خدایا اصلا باورم نمیشه ما داریم با هم زندگی میکنیم!!

.

نوشتم و پاک کردم. نوشتم . پاک کردم...

خیلی دلم تنگ شده. واسه عین کتلت ته گرفته ولو شدنت جلو تلوزیونم دلم تنگ شده. واسه اینکه از وقت تلف کردنات حرص بخورم هم دلم تنگ شده...مسخره است اما، واسه اخلاقای مزخرف و عادتای بدت خیلی بیشتر دلم تنگ شده. واسه جدول برنامه ریزیات، کاغذ آچهارات، غر زدنت، طرز خوابیدنت، آشپزی کردنت، ظرف شستنت، واسه لباسایی که میشوری جا میذاری توو حموم قارچ میزنه، فوتبال دیدنت، اسنپ فود رو بالا پایین کردنت، ...واسه زندگی کردن با تو دلم تنگ شده.

زود برگرد.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

27 سالگی

/ بازدید : ۹۵

انگار دیگه بزرگ شدنو یاد گرفتم. شاید عجیب باشه که توو بیست و هفت سالگی هنوز کسی درگیر "بزرگ شدن" باشه. مردم معمولا انقدر به این اتفاق مداوم ، توو زندگیشون عادت میکنن که دیگه نمی‌بیننش. من اما هر لحظه احساسش میکنم. نگاه که میکنم با این مضمون قبلا هم زیاد نوشتم و این یعنی هنوزم که هنوزه رشد و تغییر برام نو و هیجان انگیزه. این روزا من یاد گرفتم چطوری حال خودمو خوب کنم. چطوری علی رغم حال بدم بلند شم و یه کارایی برای خودم بکنم. امروز که خیلی کسل و بی حوصله بودم و خودمو توو یوتیوب غرق کرده بودم، وسط فیلمی که میدیدم یهو به خودم گفتم چیکار داری میکنی؟ این وقت کشی داره حالتو بدتر میکنه!

دیشب نخوابیده بودم و تمام امروز غذا نخورده بودم. حتی دقیق تر بخوام بگم دیروزم چیزی نخورده بودم. آخرین وعده غذایی که خورده بودم پریروز ناهار بود! این جسم گرسنه ی نزار رو بلند کردم لباس تنش کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه مامان اینا. وقتایی که اینقدر بی حوصله ام معمولا دلم نمیخواد کسیو ببینم، ترجیح میدم تنها بمونم. وقتی تنها میمونم هم حالم خوب میشه...اما دیرتر! حالا یاد گرفتم بعضی وقتا بهتره پا رو دلم بذارم و خلاف تمایل درونیم رفتار کنم. رفتم اونجا، به امید یه وعده غذای گرم مامان‌پز. رفتم که یکم محبت دریافت کنم! یکم بهم رسیدگی و توجه بشه. توو راه با خودم فکر کردم، اگر الان توو یه کشور دیگه بودی کجا میخواستی بری؟تنها بودی و کسیو نداشتی، حتما خیلی بهت سخت می‌گذشت.

یا چند روز قبل که حالم خوب نبود و کل روز رو میخواستم بخوابم، به زور خودمو بلند کردم و شروع کردم به مرتب کردن اطرافم...نمیتونم توصیف کنم چقدر برام کار سختی بود. ولی انجامش دادم. کم کم و کم کم داشت حالم جا میومد انگار. خونه رو مرتب کردم. برای خودم غذا درست کردم، با یه دوست چت کردم و تمام انرژیم انگار بازیابی شد. خودمو توو گوشی غرق نکردم. ده ساعت بکوب پای یه سریال ننشستم. گیم بازی نکردم. نخوابیدم. گریه نکردم. توو افکار منفی دست و پا نزدم.

خیلی حس خوبیه، اینکه میبینی نه(!)، انگار واقعا میتونی خودتو نجات بدی. حس خوبیه که میبینی انگار کنترلت رو خودت خیلی بهتر از قبل شده. میتونی بحراناتو مدیریت کنی. میتونی به خودت امر و نهی کنی.

با اینکه فرهاد این روزا نیست، با اینکه تنهایی سخته، دلتنگی و انتظار درمانده کننده است، اما من بخاطر این روزا خیلی خوشحالم. انگار احتیاج داشتم یکم با خودم تنها بمونم و یادم بیاد که قوی تر از چیزی هستم که وانمود میکنم. انگار باید این جدایی اتفاق میفتاد تا من مجبور بشم مراقبت کردن از خودمو یاد بگیرم.

بیست و هفت سالگی قشنگ شروع شده. مثل همه ی بهارای قبلی عمرم این بهارم واسم کلی شور و آرزو آورده. اگه درختا از نو سبز میشن و گل میدن، منم از نو بال و پر در میارم. از نو متولد میشم. روحم جسمم، افکارم مثل اولین گل بهار ، بوی تازگی میدن. نو میشم.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

بامبو!

/ بازدید : ۱۰۳

زندگیم از نظر خودم دو تا بخش داره: من قبل از دانشگاه و من بعد از دانشگاه. من قبل از دانشگاه از همه لحاظ برام ایده آله، هم همون موقع هم همین الان. من قبل از دانشگاه آدم سحرخیز و سخت کوشی بود. آدمی بود که با حسرت خوردن اصلا میونه ای نداشت. آدمی بود که همیشه فردا براش یه فرصت دوباره بود. من قبل از دانشگاه به هیچ وجه آدم بی دغدغه ای نبود و مشکلاتی که هر نوجوونی میتونه با خانواده اش داشته باشه اونم داشت، مثل خیلیا احساس تنهایی و درک نشدن می کرد. مثل خیلیا شب ها زیاد گریه میکرد. مثل خیلیا توو خودش می ریخت و کسیو نداشت که بتونه باهاش حرف بزنه. اما محکم بود، خودش برای خودش کافی بود انگار. من هفت سالم بود که بابام برام دفتر خاطرات خرید، بعد از اون من همیشه توو دفتر می نوشتم، تا وقتی که رفتم دانشگاه. هشت تا ده تا دفتر ازون موقع ها دارم، دفترایی پر از دغدغه هام فکرام سوالام. دفترایی که توشون با خیال راحت هر چیزی رو زیر سوال میبردم، عقابدم، تربیتم، خانوادم، خدا، جامعه، هرچیزی... نوشتن روش من برای کنار اومدن با ابهامات و ترسام بود. من قبل از دانشگاه میدونست دنبال چیه، قدماشو محکم برمیداشت و اجازه نمیداد هیچ چیز و هیچ کس مانعش بشه.

اما من بعد از دانشگاه... در اصل دانشگاهی که قبول شدم برام مثل بهشت بود. همکلاسیامو خیلی دوست داشتم. از ثانیه ثانیه ی بودن توو دانشگاه لذت می بردم. با همه ی وجودم میخواستم با همون فرمون قبل برم بالا. اما نشد، پای اشتباهات به زندگیم باز شد. تصمیم های اشتباه، ادم های اشتباه، غصه هایی که مال من نبود، مشکلاتی که به من ربطی نداشت اما من اجازه دادم منو داخل خودش بکشه...اگر میتونستم به عقب برگردم دندون لقو میکندم و مینداختم دور. اگه میتونستم به عقب برگردم به هیچکس جز خودم فکر نمی کردم. اگه میتونستم به عقب برگردم توو تنهایی خودم میموندم و لذتشو می بردم. اگه میتونستم به عقب برگردم اجازه نمیدادم کسی روی خوشحالیم سایه بندازه، اجازه نمیدادم کسی باعث بشه بخاطر کارهایی که از نظر خودم درست بودن احساس بدی پیدا کنم. اگر میتونستم به عقب برگردم خودخواه ترین آدم روی زمین میشدم.

خوب یا بد، من بعد از دانشگاه دیگه هیچوقت اون من سابق نشد. تمام سال های تحصیل من، بعد از دانشگاه، به جای اینکه صرف پیشرفت بشه صرف التیام پیدا کردن زخم هام شد. زخم هایی که به احساساتم، به عقایدم، به باورهام، به اعتمادم به دنیای بیرون و به تحصیلم وارد شده بود.

من غرق نشدم، نجات پیدا کردم، ادامه دادم،تلاش کردم و سعی کردم جبران کنم. اما یه چیزایی واسم به یادگار مونده، مثل مزه ی گزنده ی حسرت خوردن، مثل ترسیدن، مثل شک کردن.

امروز من نه سر کار رفتن رو انتخاب کردم، نه دکتری خوندن رو. من رفتن رو انتخاب کردم. رفتن، رویای جدید منه. اما برعکس من قبل از دانشگاه، پر از ترسم، از گذشت زمان و مورد قضاوت قرار گرفتن می ترسم. از گذشت زمان و شکست خوردن می ترسم. از گذشت زمان بیشتر از هرچیزی می ترسم. برای رفتن دلم قرص نیست، دستم پر نیست، با این وجود دارم تلاش میکنم و پر از شک‌ام  و میترسم.

توو دوران پسادانشگاه(!) امسال، شاید، اولین سالی بود که من اهداف سالانه داشتم(!) و از اول سال تا همین الان هر روز برای اینکه بتونم تا آخر سال بهشون برسم تلاش کردم. امسال برای من یک اولین بار محسوب میشه! اولین باری که برای یکسال آینده ام برنامه ریزی کرده بودم. نمیگم در رسیدن به اهدافم خیلی موفق بودم، اما در مسیر بودم و اینم برای خودش یه چیزیه. یه تغییری داره توو روش زندگی کردنم به وجود میاد که بابتش خوشحالم. احساس میکنم این تغییر، یه روز منو به شخصیت ایده ال ذهنیم برمیگردونه.

هنوزم بین خودم و آرزوهام یه پرتگاه عمیق میبینم. احساس میکنم از قطاری که قرار بود منو به سرزمین آرزوهام برسونه جا موندم. احساس میکنم از همه دنیا عقب موندم، همه، جاشونو توو دنیا پیدا کردن و من با دست خالی هنوز دارم دور خودم میچرخم. نمیتونم جلوی غبطه و حسرت خوردنامو بگیرم. حتی گاهی به پوچی میرسم و به خودم میگم قبول کن تو یکی از اون آدمای موفقی که آرزوشو داری نبودی، تو همین بودی، همینقدر معمولی، دست از بلندپروازی و خیالبافی بردار. اما با وجود همه ی این فکرا تووی سرم، هنوزم عطش پریدن و پرواز کردن دارم. هنوزم احساس میکنم یهو ورق برمیگرده! احساس میکنم زندگی من این نیست، احساس میکنم این یه سالی که ممکنه از نظر دیگران بیکار و بی عار نشسته باشم توو خونه، یه روزی سکوی پرتابم میشه. 

جنگ بین ترس و اشتیاقم هیچوقت تموم نمیشه. زمان داره به سرعت میگذره و این تغییر کوچیک یه کورسوی امید توو دلم روشن کرده، امید به اینکه شاید پیروز این میدان، من و اشتیاقم باشیم. امید به اینکه شاید منم یه بامبو باشم!

 


    

 

پ.ن: وقتی بذر درخت بامبو رو می کارند ۵ سال جوانه نمی زنه، اما ناگهان بعد از ۵ سال در عرض ۶ هفته بیشتر از ۳۰ متر رشد می کنه و بالا می ره!

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۲ لایک:) |

رفتن

/ بازدید : ۹۹

یه اتفاق بد دیگه افتاده... و اتفاقای بد قرار نیست انگار توو زندگی ما تموم بشن. دوست دارم هرچه زودتر از این کشور برم. فکر نمی کنم جای دیگه زندگی برام آسون تر باشه. اما دوست دارم حداقل انرژیم صرف مشکلات خودم بشه، نه مشکلات اقوام و دوستان و خانواده.

هیچوقت دلم نخواسته کسی رو درگیر ناراحتیام بکنم. دوست ندارم به کسی استرس دست دوم بدم! دوست ندارم کسی غصه منو بخوره، چون بنظرم غصه هرکس برای خودش بسه. بخاطر همینم همیشه سعی کردم پای کارام وایستم و بگم خوبم. همیشه سعی کردم هرجوری شده دیگرانو قانع کنم که مشکلی نیست، من میدونم دارم چیکار میکنم و از پسش برمیام و نگران من نباشن. 

کاش همه مثل من فکر میکردن!

کاش همه در قبال خودشون و مشکلاتشون و ناراحتیاشون به اندازه من احساس مسئولیت میکردن.

بازم دوست دارم فرار کنم و از حال دیگران بی خبر باشم.

این کشور نام دیگرش بدبختیه! وقتی میخوای بگی من ایرانیم میتونی بگی من اهل بدبختیم! از بدبختی میام، جایی که برای هر چیز کوچیکی باید بدبختی بکشی و برای ابتدایی ترین نیازهای زندگیت تاوان بدی!

میخوام برم ازین کشور میخوام از سایه ی شومش روی زندگیم فرار کنم، دیگه نمیخوام هیچ فارسی زبان بدبختی دور و برم ببینم. از تاوان دادن برای هر چیزی حتی برای نفس کشیدن و زنده بودن توو این خرابه خسته شدم. از این کشور متنفرم. از هواش متنفرم. از خیابوناش، از تاریخش، از همه چیز این کشور بیزارم. تحمل ندارم دیگه توو این کشور زندگی کنم. فقط میخوام برم.

دلم خانواده خودمو میخاد. یه خانواده از من، و شبیه من. خانواده ای که من بسازمش. افراد خانواده همه خوش حال و خوشبخت و آزاد باشن. همه بتونن عقاید خودشونو داشته باشن و تحمیلی وجود نداشته باشه. کسی برای آزادیش مجبور نباشه تاوان بده. همه ی اعضای خانوادم تمام و کمال بار انتخاب هاشونو به دوش بکشن. کسی غصه ی اون یکی رو نخوره و همه در کنار هم شاد باشیم و از هم حمایت کنیم. کنار همدیگه باشیم اما توو زندگی هم دخالت نکنیم. به همدیگه غم و غصه ندیم و هرکس سختیای راهی که داره برای خودش انتخاب میکنه رو با لب خندون به جون بخره.

دلم خانواده خودمو میخواد و برای داشتن اون خانواده باید هر چی زودتر ازین خاک نکبت بار، ازین زندون بی مرز رها بشم.

حاضرم چشممو ببندم و باز کنم و ببینم پنج سال از عمرم گذشته و من هیچی ازش نفهمیدم ولی دیگه توو این خرابه زندگی نمیکنم. حاضرم پنج سال از بهترین سال های عمرمو بدم فقط برای اینکه از این کشور لعنتی خلاص بشم.

تحملم تموم شده.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۱ لایک:) |

کونج‌کاوی

/ بازدید : ۱۰۷

ای کسانی که به صورت خاموش وبلاگمو فالو میکنید چرا نمی‌گویید کی هستید؟ یه وبلاگ خاک خورده‌ی بی‌مخاطب دیگه پنج‌تا فالور خاموشش چیه. حالا انگار که من توو این دنیای وبلاگی کسیو میشناسم.😄

شما چراغ روشن منو فالو کنید من قول میدم فالو بک ندم. 😄

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۱ لایک:) |

بزرگ شدن و بزرگ شدن و بزرگ شدن

/ بازدید : ۱۰۴

بیشتر از هر وقت دیگه ای توو زندگیم دوست دارم تغییر کنم و برای اولین بار احساس میکنم دنبال کمال نیستم. آیا کمالگرایی داره در من میمیره؟ نمیدونم. اما این روزا دنبال این نیستم که همه ی روز خوشحال و خندان و پروداکتیو باشم. اصراری ندارم حتما پنج صبح بیدار شم تا روز خوبی داشته باشم. بخاطر هر یک ساعتی که میتونم کاری کنم که بتونم از خودم راضی باشم خوشحال میشم. یه جورایی واحد شمارش زندگیمو از روز به ساعت تغییر دادم. هر روز برای من یه شروع جدید نیست. هر ساعت یه شروع جدیده. ساعتا برام مهمن. این ساعت خوب سپری شد؟ آره نه! چرا؟واسه اینکه ساعت بعدی خوب سپری شه چیکار کنم؟ تصمیم گیری و اقدام، بعد از یه ساعت بازم به اول حلقه برمیگردم، این یه ساعت چطور بود؟ چه احساسی داری؟ میخوای چه احساسی داشته باشی؟ تصمیم بگیر عمل کن.

وقتی بچه بودم فکر میکردم که اولا وقتی بیست سالته به شدت آدم بزرگی، دوما وقتی بیست سالت شه بزرگ شدن و رشد متوقف میشه و دیگه همه چیو بلد شدی و بعد این، وقتشه که زندگی باحال و جذاب آدم بزرگونه شروع بشه! اما الان احساس میکنم صدای قد کشیدن ساقه ی هر جوانه کوچیکی توو وجودمو میشنوم و احتمالا، به این اتفاقای کوچیکی که داره این اطراف میفته بزرگ شدن میگن.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۳ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان