سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

یک بعد از ظهر زمستانی عجیب!

/ بازدید : ۲۴۱

همان چشم های معصوم همیشگی‌اش،همان لبخند کمرنگ و  گرم گوشه ی لبش،همان حرکات بی تکلف و صمیمی،همان آهنگ قدم زدن ،همان وقار و همان شیطنت دوست داشتنی وجودش،همه چیزش همان بود. صورتش هنوز هم سنش را کمتر از چیزی که بود نشان می‌داد و هنوز هم تلفیق آن نگاه گرم و سنگین با لبخند ملایمش باعث می‌شد با خودت فکر کنی این دختر چقدر از خودش مطمئن است!

فکر کردم چه چیزی باعث می‌شود انقدر این زن را دوست داشته باشم و جوابی را که راضیم کند نیافتم.پرسیدم دوست دارد یک بعد از ظهر زمستانی را با من پشت پنجره ی کافه ی آن دست خیابان بگذراند و یک لیوان شکلات داغ مهمان من باشد؟شکلات داغ دوست داشت،کافه ی آن دست خیابان را هم.

زیباترین زن عالم نبود،باهوش ترین یا ثروتمندترین هم نبود.مثل همه ی آدم ها در زندگیش شکست ها و پیروزی هایی داشت.مثل همه ی آدم ها بعضی شب ها را گریه کرده بود، عاشق شده بود ، ازدواج کرده بود ، مثل همه ی آدم ها شغلی در بیرون داشت ولی یک چیزی تووی وجودش بود که او را از همه ی آدم هایی که می شناختم متمایز می کرد.

فداکار بود،نه فقط برای خانواده اش، برای هر انسانی که می توانست کمکش کند؛فرقی نمی کرد که کاری را که انجام می‌دهد دوست دارد یا نه،درست انجامش می داد.برای آن گربه ای که کنار تیر چراغ کز کرده بود هم احترام قائل بود.راست گو بود.قاطع بود،خودش را پشت کسی پنهان نمی کرد.سعی می کرد عادل باشد،برای هر چیزی که به دست آورده بود تلاش کرده بود و خیلی خوب بلد بود از دست دادن را ، زن بودن را ، مادر بودن را و مرد بودن را.

تمام مدت با دقت تماشایش کردم،چشم های جاافتاده با خط چشم نازکش،حلقه ی طلایی ساده ی انگشت چپش،آرایش ملایم و رژ لب کمرنگش،بوی ادکلنش و رد خودکار خوردگی کف دستش،ساعت ظریف با بند چرمی مشکی و پالتوی بلندی که کشیده تر و تراشیده تر نشانش می داد ، همه چیزش را دوست داشتم و حالا می دانستم چرا؛ فقط و فقط یک دلیل داشت؛درست است او زیباترین زن عالم نبود،باهوش ترین یا ثروتمندترین هم نبود ولی...

با صدای اذان بیدار شدم،شش صبح بود،گیج بودم و خنده ام گرفته بود.قلبم یک جور عجیبی می تپید ،پر از عشق و امید شده بود و سبک می تپید.اوه خدای من...چقدر سی و پنج سالگی به من می آمد و من چقدر به این خود سی و پنج ساله ام افتخار می کردم چون او انسان شریفی بود...

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

وقتی خیلی عصبانی می‌شوم

/ بازدید : ۲۴۲

وقتی خیلی عصبانی می‌شوم خودکار و دفتر دویست برگی برمی‌دارم،جلدش را باز می‌کنم و با آن خودکار می‌افتم به جانش.انقدر خودکار را رویش فشار می‌دهم که نوکش برود توو یا خودکار تووی دستم بشکند.دفتر را ورق ‌می‌زنم و کاغذهایی را که پشت سر هم،همگی در امتداد خط های مشترک شکافته شده اند و حتی بعضی هاشان از دفتر در آمده اند تماشا می‌کنم.وقتی دفتر را حسابی زخمی کردم با دست کاغذها را می‌کنم و وحشیانه ریز ریزشان می‌کنم.

انقدر ادامه می‌دهم تا بند بند انگشتانم از رد کاغذهایی که تووی دستم می‌کشیدمشان درد بگیرد و ناخن هایم روی برآمدگی کف دستم را زخم کند و جایش سرخ شود،آن وقت است که می‌فهمم خسته شدم؛دست می‌کشم،نگاه می‌کنم...به منظره‌ای که خلق کرده‌ام نگاه می‌کنم.

به کاغذهایی که بعضی‌شان پودر شده اند و روی بعضی رد کشیدگی مانده اما پاره نشده اند،بعضی مچاله شده اند و هرکدامشان گوشه ای افتاده اند خوب نگاه می‌کنم.اگر این یک دفتر نبود،یک قلب بود چه؟آنوقت من با تیشه‌ی عصبانیتم یک انسان را کشته بودم.اگر آن انسان عزیزم بود چه؟

بلند می‌شوم می‌روم دنبال کارم.دفتر نیمه‌جان را همان‌جا رها می‌کنم...

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۰ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان