سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

نقطه ی صفر 25 سالگی

/ بازدید : ۲۳۲

دقیقا همین الانی که دارم اینارو مینویسم.همونجام،روی نقطه ی صفر بیست و پنج سالگی.

با خودم قرار گذاشته بودم،وقتی گردش زمین رسید به اینجا،یعنی نیمه ی دهه ی سوم زندگیم،یه نگاهی به عقب بندازم.از بیست سالگی تا 25 سالگی چقد راه اومدم؟...وقتی نگاه می کنم می بینم خیلی،واقعا خیلی راه اومدم و خیلی از خودم راضیم.

این پنج سال از زندگی من،همه ی اون چیزی که برای ساختن آینده بهش احتیاج داشتم رو بهم داد.

من ازدواج کردم. و این جمله برای من به اندازه ی تعبیر "آرزوی هر دختری!" ، اتفاق پیش پا افتاده ای نبود.در جریان ازدواجم شنیدن جمله ها ی "من به عقل و تصمیم دخترم اعتماد دارم" ، "اون همیشه خودش برای خودش تصمیم گرفته" و "دختر من همیشه به هر چیزی که خواسته رسیده" به من تصویر زیبایی از خودم نشون می داد که باعث می شد در دل از بودن خودم،و از خودم بودن، احساس خوش حالی کنم.

تعداد دوست های صمیمی من توو این پنج سال به چند نفر محدود خلاصه شد و تعداد کسایی که منو دوست خودشون میدونن،و هر وقت احتیاج دارن من جزو کسایی هستم که روش خیلی حساب می کنن روز به روز داره اضافه میشه و این آمار برای من،ترازوی انسانیتمه.خوش حالم که رازدار و امینم،خوش حالم که دوست داشته میشم، خوشحالم که دیگران منو کمک کننده و بخشنده میدونن.

من امروز همون کسی هستم که آرزوشو داشتم،همون کسی هستم که بهش احتیاج داشتم.حد و مرزهام پر رنگ تر از هر وقت دیگه ایه.من توو این پنج سال یاد گرفتم چطوری آدم هایی رو که آزارم میدن بدون درد و کاملا تضمینی،برای همیشه بذارم کنار.چطوری به خودم احترام بذارم .چطوری بعد از هر افتادنی بلند بشم،چطوری قوی باشم و چطوری از ضعف هام و ضعیف بودن هام خجالت نکشم،قبولشون کنم و دوستشون داشته باشم.

من مرز بین گذشت و حماقت،احترام به خود و مرام گذاشتن برای دیگران،کمال گرایی و خودآزاری،دلسوزی و دخالت و خیلی دیگه از مرزهای این زندگی رو یاد گرفتم.

من برای فداکار بودن و خوبی کردن دلیلی بالاتر از تصورات پیدا کردم که منو در برابر اولین آفت هر ارتباطی،اولین آفت هر اعتمادی،یعنی انتظارات و توقع جبران، محافظت میکنه. من فهمیدم برای مورد پذیرش قرار گرفتن،یا برای روزهای مبادام،احتیاجی ندارم روی خودم پا بذارم تا آدمارو به دست بیارم،من اساسا احتیاجی هم به آدم ها ندارم و آدم ها هم احتیاجی به خوبی من ندارن...منم که به خوب بودن احتیاج دارم و دنیا به خوبی من...آدم ها فقط وسیلن،اون کسی که جواب تمام خوبی ها رو برمیگردونه دنیاست.اون اینکارو با هدیه دادن یه دوست خوب،آخرین صندلی خالی اتوبوس موقع تعطیلات،ایده ی یهویی حل پروژت که از عدم جرقه میزنه توو سرت،کد تخفیف شیرینی فروشی باملند درست همون وقتی که حسابی هوس کرده بودی،یه دسته گل سرخ بی دلیل توو دستای همسرت وقتی اومده بود دنبالت و هزاران هزار چیز کوچیک و بزرگی که برات پیش میاد، انجام میده.

 

داشتن خونه ای که پرداخت همه ی قبضاش به عهده ی ماست،با وسایلی که به سلیقه ی ما انتخاب شده و چیده شده،داشتن ماشینی که ما برای خریدش برنامه ریزی کردیم،داشتن قسط های بانکیی که بار پرداختش رو شونه ی ماست،داشتن روتین خرید هفتگی از رفاه و پیاده روی دو نفره ،داشتن هزار تا دغدغه و خانواده ، عشق و کشتیی که مسیرش تماما به تصمیمات ما بستگی داره،در کنار موفقیت های تحصیلی و رشد روحی و شخصتی بهترین دستاوردهایی هستن که یه آدم میتونه توو پنج سال اول دهه سوم زندگیش به دست بیاره.

می نویسم برای خودم،که یادم بمونه...به این امید که وقتی بعدازظهر سی سالگی خواستم درباره کل ده سال پشت سرم بنویسم،توو پلاژ خونه ی دوهزارمتریم،اون سر دنیا،زیر آفتاب لم داده باشم و اون باد بهاری که دوست دارم روی پوستم احساس کنم.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۲ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان