سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

زود برگرد

/ بازدید : ۷۰

انقدر عاشقانه هامو برای خودم نگه داشتم که حتی الان توو یه وبلاگ بی مخاطب هم سخته برام تا بگم.

روزی که از هم جدا شدیم یادمه. آخرین ساعتی که دیدمش 15:33 دقیقه بعد از ظهر، جلو در خونشون بود، با تیشرت زرشکی و شلوار کرم و کله کچلش، با عینک و خنده ی بزرگی که وقتی پنجره رو دادم پایین پیداش شد.

از هم خداحافظی نکردیم، فقط جدا شدیم. توو راه بغض خفم کرده بود. فرداشم چند ساعت با خیال آسوده بلند بلند گریه کردم، انقدر که چشام درومد و دلم خالی شد. و اینجوری به استقبال تغییر بزرگ زندگیم توو سه سال گذشته رفتم.

سه سال بود که ما هر روز و هر شب و هرجا و هر لحظه با هم بودیم. و بعد سه سال من دوباره تنها میشدم. ما انقدر با هم بودیم که گاهی من بهش میگفتم من هنوزم باورم نمیشه ما هرجایی میریم دوتایی میریم! باورم نمیشه ما الان همه ی ساعتا و دقیقه ها کنار همیم... مثل بزرگ شدن، بودن با فرهادم واسم عادی نمیشه. هر روز از نو تعجب میکنم! اومده و قرار نیست بره! اومده و ما ساعت ها با هم حرف می زنیم. خدایا اصلا باورم نمیشه ما داریم با هم زندگی میکنیم!!

.

نوشتم و پاک کردم. نوشتم . پاک کردم...

خیلی دلم تنگ شده. واسه عین کتلت ته گرفته ولو شدنت جلو تلوزیونم دلم تنگ شده. واسه اینکه از وقت تلف کردنات حرص بخورم هم دلم تنگ شده...مسخره است اما، واسه اخلاقای مزخرف و عادتای بدت خیلی بیشتر دلم تنگ شده. واسه جدول برنامه ریزیات، کاغذ آچهارات، غر زدنت، طرز خوابیدنت، آشپزی کردنت، ظرف شستنت، واسه لباسایی که میشوری جا میذاری توو حموم قارچ میزنه، فوتبال دیدنت، اسنپ فود رو بالا پایین کردنت، ...واسه زندگی کردن با تو دلم تنگ شده.

زود برگرد.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

27 سالگی

/ بازدید : ۹۵

انگار دیگه بزرگ شدنو یاد گرفتم. شاید عجیب باشه که توو بیست و هفت سالگی هنوز کسی درگیر "بزرگ شدن" باشه. مردم معمولا انقدر به این اتفاق مداوم ، توو زندگیشون عادت میکنن که دیگه نمی‌بیننش. من اما هر لحظه احساسش میکنم. نگاه که میکنم با این مضمون قبلا هم زیاد نوشتم و این یعنی هنوزم که هنوزه رشد و تغییر برام نو و هیجان انگیزه. این روزا من یاد گرفتم چطوری حال خودمو خوب کنم. چطوری علی رغم حال بدم بلند شم و یه کارایی برای خودم بکنم. امروز که خیلی کسل و بی حوصله بودم و خودمو توو یوتیوب غرق کرده بودم، وسط فیلمی که میدیدم یهو به خودم گفتم چیکار داری میکنی؟ این وقت کشی داره حالتو بدتر میکنه!

دیشب نخوابیده بودم و تمام امروز غذا نخورده بودم. حتی دقیق تر بخوام بگم دیروزم چیزی نخورده بودم. آخرین وعده غذایی که خورده بودم پریروز ناهار بود! این جسم گرسنه ی نزار رو بلند کردم لباس تنش کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه مامان اینا. وقتایی که اینقدر بی حوصله ام معمولا دلم نمیخواد کسیو ببینم، ترجیح میدم تنها بمونم. وقتی تنها میمونم هم حالم خوب میشه...اما دیرتر! حالا یاد گرفتم بعضی وقتا بهتره پا رو دلم بذارم و خلاف تمایل درونیم رفتار کنم. رفتم اونجا، به امید یه وعده غذای گرم مامان‌پز. رفتم که یکم محبت دریافت کنم! یکم بهم رسیدگی و توجه بشه. توو راه با خودم فکر کردم، اگر الان توو یه کشور دیگه بودی کجا میخواستی بری؟تنها بودی و کسیو نداشتی، حتما خیلی بهت سخت می‌گذشت.

یا چند روز قبل که حالم خوب نبود و کل روز رو میخواستم بخوابم، به زور خودمو بلند کردم و شروع کردم به مرتب کردن اطرافم...نمیتونم توصیف کنم چقدر برام کار سختی بود. ولی انجامش دادم. کم کم و کم کم داشت حالم جا میومد انگار. خونه رو مرتب کردم. برای خودم غذا درست کردم، با یه دوست چت کردم و تمام انرژیم انگار بازیابی شد. خودمو توو گوشی غرق نکردم. ده ساعت بکوب پای یه سریال ننشستم. گیم بازی نکردم. نخوابیدم. گریه نکردم. توو افکار منفی دست و پا نزدم.

خیلی حس خوبیه، اینکه میبینی نه(!)، انگار واقعا میتونی خودتو نجات بدی. حس خوبیه که میبینی انگار کنترلت رو خودت خیلی بهتر از قبل شده. میتونی بحراناتو مدیریت کنی. میتونی به خودت امر و نهی کنی.

با اینکه فرهاد این روزا نیست، با اینکه تنهایی سخته، دلتنگی و انتظار درمانده کننده است، اما من بخاطر این روزا خیلی خوشحالم. انگار احتیاج داشتم یکم با خودم تنها بمونم و یادم بیاد که قوی تر از چیزی هستم که وانمود میکنم. انگار باید این جدایی اتفاق میفتاد تا من مجبور بشم مراقبت کردن از خودمو یاد بگیرم.

بیست و هفت سالگی قشنگ شروع شده. مثل همه ی بهارای قبلی عمرم این بهارم واسم کلی شور و آرزو آورده. اگه درختا از نو سبز میشن و گل میدن، منم از نو بال و پر در میارم. از نو متولد میشم. روحم جسمم، افکارم مثل اولین گل بهار ، بوی تازگی میدن. نو میشم.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان