سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

.

/ بازدید : ۲۷

من در این زندگی گیر کرده ام. تنهاییم روزه به روز عمیق تر می شود و آرزوهایم روز به روز دور تر. من از دست خودم کلافه ام. از دست آدم های اطرافم هم کلافه ام. آرزوی های بزرگ و قشنگی برای دنیا داشتم. آرزو داشتم بتوانم برای تمام بچه هایی که شرایط زندگی خوبی ندارند سر پناه باشم. آرزو داشتم بتوانم تک تکشان را به زندگی برگردانم و حالا زندگی دارد از من می رود. حالا من دارم در احساس عجز ناتوانی و تنهایی در مقابل زندگی میمیرم. من حتی توانایی ایستادگی در مقابل وسوسیه خوردن یک شکلات را هم ندارم چه برسد به توانایی ایستادگی در مقابل زمختی های زندگی...و من در حالی انقدر احساس ناتوانی می کنم که زندگی هنوز خشن ترین صورت هایش را نشانم نداده.

من می گویم اما در اعماق وجودم منی باقی نمانده. وقتی از من حرف می زنم خودم هم دقیقا نمیدانم از چه کسی حرف میزنم. دیگر هیچ تعریف دقیقی از خودم ندارم. من کی هستم؟ من کسی هستم که نمی تواند. من کسی هستم که فقط بلد است آرزوهای بزرگ بکند . من کسی هستم که فقط میتواند به عنوان چسب زخم در زندگی دیگران استفاده شود. من بدون دیگران و مشکلاتشان تعریفی ندارم. وارد خلا می شوم و دلم میخواهد مثل خرس بخوابم و جالب است که حتی در خوابیدن هم ناتوانم. دلم میخواهد همه چیز را ببلعم. دلم میخواهد تمام درون تهی شده ام را پر از چربی و شکر کنم، انقدر بخورم که گلویم یجوری شود و از سنگینی معده ام درد بگیرد. 

آرزو داشتم یک خانه بزرگ داشته باشم و یک آشپر خوب و بچه های سالم. آرزو داشتم زنی قوی باشم و موفق. احمقانه است. اگر قرار بود نشود چرا چنین رویاهایی در سر من به وجود آمد. چرا باید همه چیز را تحمل کنم؟ چرا باید خودم را تحمل کنم؟ کجای راه را اشتباه رفتم؟ چه چیز را یاد نگرفتم که انقدر مرا  برای خودم غیرقابل تحمل کرده است؟

دلم میخواد در یک جای دور افتاده که مردم به زبانی خاص صحبت میکنند زندگی کنم. زبانی که هیچکس نمی فهمد. جایی که کسی مرا نمی شناسد و من می توانم خودم باشم. دلم میخواهد نام تمام انسان های اطرافم را روی یک تکه دستمال توالت بنویسم و دستمال را در چاه دستشویی بیندازم و سیفون را رویش بکشم. دلم میخواهد دیگر هرگز به سراغ انسان هایی که هیچوقت خدا برای یکبار هم که شده آن ها برای خبر گرفتن از من پیش قدم نمی شوند نروم . دلم میخواهد با تمام دنیا قهر کنم شاید آن منی که مرا تنها گذاشته و فقط در آرزوهای دورم میبینمش دوباره بمن برگردد.

کاش کسی که در کنار او هیچ نیازی به هیچکدام از انسان های دیگر نداشتم به من برگردد. 

یا کاش گزینه دیگری به جز زندگی کردن و مردن بود. چون دوست ندارم بمیرم اما دوست ندارم به این زندگی هم ادامه دهم. دوست ندارم بجنگم. دوست ندارم قوی باشم. دوست ندارم تلاش کنم. فقط دوست دارم کس دیگری بودم در جایی دیگر.

دیگر به نشدن ها و نتوانستن ها عادت کرده ام و به اینکه هیچ انسان دیگری برای من وقت ندارد و به اینکه مشاورها و روان شناس ها و تراپیست ها فقط یک سری چس و گوز در زندگی مدرن هستند و به هیچ دردی نمی خورند. 

حالم از زندگی و از همه ی انسان ها بهم میخورد.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

جاذبه ی سکوت

/ بازدید : ۴۳

تصمیم گرفتم سکوت کنم. تصمیم سختی بود. مخصوصا بعضی مواقع دیدن و شنیدن و جواب ندادن میتونه برام سخت ترین کار دنیا باشه. اما این خودداری و سکوت باعث شده بتونم بهتر ببینم. بهتر ببینم که با چه کسایی دارم زندگی میکنم. آدمایی که دارم باهاشون زندگی میکنم و به اشکال مختلف باهاشون ارتباط دارم قیمتشون چنده. شرفشون چند؟ وجدانشون چنده؟ عقایدشون چنده؟ چقدر شبیه حرفاشونن؟ و واقعیتی که دیدم برق از سرم پروند. واقعیتی که همیشه میدونستم، ولی هیچوقت انقدر ملموس درکش نکرده بودم.

اینکه درباره بعضی آدم ها چقدر راه هست بین کسی که هستن و کسی که فکر میکنن هستن. فهمیدم خیلی وقت ها بیهوده تلاش کردم روی طرز تفکر کسایی اثر بگذارم که تفکری نداشتن. تلاش کردم عقاید کسایی رو به چالش بکشم که خودشون هیچ اعتقاد عملی به حرف ها و شعارهای مفتی که میدن ندارن. تلاش کردم با منطق و استدلال با چیزهایی مبارزه کنم که نه بخاطر درست و منطقی بودن، بلکه بخاطر سودآور بودن ازشون دفاع میکنن. تلاش کردم انسانیتی رو بیدار کنم که خیلی وقته در بعضی آدم ها مرده. تلاش کردم گفتگو کنم، بی خبر از اینکه خیلی از آدم هایی که در ظاهر خودشون رو منطقی و متمدن و طرفدار آزاذی بیان معرفی میکنن خیلی وقته دریچه هاشون رو بستن. این آدم ها اهل گفتگو هستن تا وقتی که حرفایی بزنی که باب طبعشون باشه. و باب طبع یعنی حرف هایی که منافعشون رو به خطر نندازه و مجبورشون نکنه با تناقضات بین هویت پفکی که برای خودشون بهم زدن و کسی که واقعا هستن چشم در چشم بشن. از وقتی تصمیم گرفتم تماشا کنم، خیلی از آدم هایی که قبلا خیلی آرمانی روشون حساب باز میکردم، روی منطقشون شخصیتشون هوششون و وجدان آگاهشون، به شکل رقت انگیزی از چشمم افتادن. اون ارزش و احترامی که زمانی در قلبم نسبت بهشون حس میکردم از بین رفته. وقتی به مکالماتشون گوش میدم و استوری/استاتوس ها و بیوهایی که برای خودشون مینویسن و عکس پروفایلایی که سعی میکنن باهاش خودشون رو توصیف کنن نگاه میکنم، از خودم میپرسم واقعا این حجم دروغ و تزویر اذیتشون نمیکنه؟ من کسی که روی بیوش مینویسه یا حسین و در تمام این مدت در انکار کامل ظلم و ستم بوده و هست درک نمیکنم. نمیتونم هضم کنم بعضی آدم ها چطور میتونن با چنین گسل عظیمی وسط هویتشون زندگی کنن و نبیننش.گاهی انقدر حجم ریا و دروغ و انکار آدم های اطرافم زیاد میشه که احساس میکنم وسط یه مضحکه ی بزرگم و با دلقک ها احاطه شدم، دلقک هایی که دلقک بودن هویت اصلیشونه و ماسک های انسانی به صورتشون زدن. ماسک آدم روشن فکر، ماسک آدم منطقی، ماسک آدم متفکر، ماسک آدم معتقد، ماسک آدم مومن و مذهبی، ماسک شیعه ی دو آتیشه که خیلیم روی توهین به عقایدش حساسه، ماسک آدمی که طرفدار گفنگوی تمدن هاست ماسک آدم از همه جا بی خبری که وی پی ان نداره و سرش به زندگی خودش گرمه....و دقیقا این نقطه...این نقطه جاییه که عظمت حماقتی که در تمام این مدت داشتم بهت زده ام میکنه . (و دقیقا توو همین نقطه حس میکنم شخصیت اصلی رمان 1984ام!) این نقطه جاییه که لب های منو بهم میدوزه. جایی که هرگونه حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با این آدم هارو انقدر برام بی معنا و بی مفهوم میکنه که حتی جواب سلامشون رو دادن هم ازم انرژی زیادی میگیره و خسته ام میکنه. اینجا جاییه که تاریکی درونم متولد میشه و با تمام سکوت و آرامشش منو به سمت خودش دعوت میکنه.

صدایی از درون بهم میگه تا بوده این هیاهو بوده، ازش بیرون بیا و خودتو دریاب. از جنگیدن و مبارزه با کسایی که کسی نیستن دست بردار. این صدا بهم میگه این تلاش های تو مثل دست و پا زدن و تقلای آدمیه که توو رودخونه افتاده و فقط داره خودشو خسته میکنه. با سنگریزه ها درگیر نشو، رودخونه بلاخره یه روز به دریا میرسه، سعی نکن سنگ های داخلشو جمع کنی فقط با جریانش حرکت کن. این صدا بهم میگه عظمت و قدرت آب رو به یاد بیار، به یاد بیار که هیچ سنگی و هیچ صخره  و کوهی نمیتونه مانعش بشه.

این روزها ایمان به حقیقت کمکم میکنه که سکوت کنم ، انرژیمو  جایی و برای کسایی صرف کنم که ارزششو دارن و راهمو برم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

امید نیمه‌جون

/ بازدید : ۴۰

ذهنم تند و تند پر از ایده های جدید میشه. پر از کارهای زیادی که دوست دارم انجام بدم ولی بدنم یاری نمیکنه. تمرکز ندارم. نمیدونم از کدوم کار باید شروع کنم و به کدوم برسم. نمیدونم اون حلقه گمشده چیه که باعث میشه من از هم گسیخته وار وسط زندگی رها بشم.

روحم میخواد یه کارهایی بکنم ولی چیزی که جسمم میخواد اینه که مسخ و محسور یه کنجی بشینم و به یه نقطه زل بزنم.

(شاید تعبیر شاعرانه ک.ون گشادی همین باشه... یا تعبیر شاعرانه افسردگی؟... بستگی داره آدم بخودش برای اینجوری بودن حق بده یا خودشو سرزنش کنه!...من افسرده نیستم، ولی مدام غمگینم. مدام غم انگیزم. کافیه اراده کنم تا اشکام سرازیر شه.... اشکای بی دلیل. مدام از خودم میپرسم تو الان دقیقا از چی ناراحتی؟ جوابی ندارم. از همه چی. از بودن توو این نقطه ناراحتم. از ظرفای توو ظرف شویی ناراحتم. از حجاب اجباری ناراحتم. از دیدن ویدیو بچه ای که مسموم شده ناراحتم. از اینکه باید به زندگیم ادامه بدم ناراحتم. از اینکه باید قوی باشم و وانمود کنم تا بوده همین بوده ناراحتم. از اینکه تا بوده همین بوده ناراحتم. از متوسط بودن ناراحتم. از تغییرات ناراحتم. از بلاتکلیفی و سر در گمی ناراحتم. از همه چیز، از همه ی اتفاقاتی که افتادن و همه ی اتفاقاتی که نیفتادن... از اینکه ناراحتی بخشی از زندگیمه و از اینکه نمیتونم یه امیدواری توام با خوشحالی داشته باشم ناراحتم. از اینکه توو اعماق غم و اندوه یه امیدواری بی جونی دارم که داره نفس نفس میزنه واسه زنده موندن ناراحتم. من دارم با اون امید نیمه جون زجر میکشم.)

هیچوقت فکرشم نمیکردم که بزرگترین مانع برای رسیدن به خواسته هام خودم باشم.

یه چیزی با نهایت قدرتش داره منو پایین میکشه و من همینجوری که دارم توو تاریکی فرو میرم چشمم به اون بالاست. به یه حفره که ازش نور میاد. یه حفره که پشتش زندگی هست. دارم میرم پایین و آرزو میکنم کاش میتونستم از اون حفره عبور کنم.

بخاطر امیدواریم احساس حماقت میکنم. به خودم میگم کاش حداقل غرق شدن رو می پذیرفتی... ولی نه! نمی پذیرم.

نمیتونم بپذیرم. پذیرشش مساویه با مرگ. نه اینکه از مرگ بترسم ولی اون امید احمقانه باعث میشه مدام فکر کنم که شاید هنوز همه ی تلاشتو نکردی. بنظرم اینم یه بیماریه..." امیدواری بیهوده و بی انتها" 

یه جایی باید امید تموم شه و تو نتیجه رو خوب یا بد بپذیری تا بتونی به زندگیت ادامه بدی.

یه جایی باید امید تموم شه.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

خوب-حالی

/ بازدید : ۸۵

اونجایی ایستادم که باید یه بار دیگه خودمو به خودم و دنیای اطرافم ثابت کنم. همه چیز در حال تغییره ، یه تغییر حال خوب کن.

دوست دارم بازم باور داشته باشم که از پس هر کاری بر میام. دوست دارم باور داشته باشم که تلاش تنها و فقط تنها راه حل تضمینی موفقیته. دوست دارم باور داشته باشم که پرهوشم، که خدا سخاوتمندانه به من موهبت "هوش" رو بخشیده.

"باور" من به خودم، به زندگی، به هدفم میخواد از همون جاهایی که شاخ و برگش شکسته بود جوانه بزنه. و من این حال خودمو خیلی دوست دارم، این آسیب پذیری امیدوارانه، این اشتیاق رنگ پریده، این ذره ی کوچیکِ معلقِ درخشنده ی "اطمینان" توو کهکشان بی فروغ شک و ابهام که میخواد یه ستاره بشه و کسی نمیدونه رو، خیلی دوست دارم.

اینجایی که هستم طبقه ی نهم یه برج سفیده، دیوار رو به روم همش شیشه ایه و کل تهران زیر پامه. از اینجا هوای مه آلود و محو شدن افق شهر توو آلودگی شاعرانه است. هر چند دقیقه یکبار یه هواپیما از جلوم رد میشه. یه نخل ماداگاسکارم گوشه ی دیوار شیشه ای گذاشتن. از همه رویایی تر هم پرتوهای نوریه که توو اتاق افتاده. نور ملایم و گرمای آفتاب دلپذیره و همه ی این فضا، امیدوار شدن و خیال پردازی کردن رو خیلی آسونتر میکنه.‌ بخاطر همین این لحظه رو خیلی دوست دارم.

نمیدونم زندگی سال بعد میخواد منو با خودش به کجا ببره. اما دوست دارم از دنیای هرکسی که گذر کردم واسم یه دوست همیشگی بشه. دوست دارم یه شبکه ی بزرگ قابل تکیه داشته باشم و خودم هم یکی از آدمای قابل تکیه توو دنیای هیجان انگیز و رونده ی تکنولوژی باشم. دوست دارم از پیله ی خودم بیام بیرون. دیده بشم.

                           ماداگاسکار

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۱ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان