سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

از 31 سالگی!

/ بازدید : ۷

تجربه هام داره شبیه سریال های ایرانی میشه.

کاش حداقل شخصیت مهمی بودم که از زندگیم فیلم میساختن.

توو داستان زندگی من همه چیز هست. کودکی شاد و هم زمان پر از تنهایی، سال های شکوفایی دوران تحصیل، قدم گذاشتن در اجتماع و اولین مواجهه با انتظارات دیگران درباره دختر خوب بودن. درام و خیانت دوست. گرمای عشق و شکستن تنهایی. تجربه استقلال و تلاش برای ساختن رویاهای بزرگ با دست های کوچیک. ازدواج  و سردرگمی، خونه مستقل و همسر شدن، آرزوی مهاجرت و دراماهای خانوادگی، زندگی در سختی، دنیای کار، سرخوردگی، درک زندگی در خاورمیانه، آرزوهای بر باد رفته و سیلی محکم حقیقت که میگفت تو خیلی کوچکتر از اونی هستی که بتونی تقدیرت رو عوض کنی. از دست رفتن تدریجی سلامتی، در جوانی پیر شدن و حالا هم صدای موشک و جنگ.

توو این چند روز یه لحظه هایی بود که مرگ رو خیلی به خودم نزدیک دیدم و به خودم گفتم این چه اومدنی بود و چه رفتنی؟

 قبلا فکر میکردم آدما وقتی در مواجهه با مرگ و از دست رفتن فرصت زندگی قرار می گیرن، مثل بعد از به بیماری سخت یا تصادف سخت و... یهو یه پرده از پیش چشمشون کنار میره، یهو آگاه میشن که توو این زندگی چی می خوان و براشون نقطه  عطفی میشه و از بعد از اون مواجهه زندگیشون تغییر میکنه و از سر در گمی نجات پیدا میکنن و قدر زندگی رو میفهمن... چقدر چیزای سانتیمانتال توو مغز ما کردن.

برای من لحظه هایی که صدای زوزه موشک رو میشنیدم و منتظر بودم موشک به فرق سرم اصابت کنه و ساعت های بعدیش که حمله متوقف شده بود و من در سکوتی ترسناک منتظر و هوشیار نشسته بودم و به این فکر میکردم که ممکنه امروز روز آخرم باشه چنین لحظاتی بودن. لحظاتی که انتظار داشتم آگاهی بخش باشن. اما نبودن. هیچ چیز فوق بشری توو اون لحظات وجود نداشت. نه حسرتی داشتم نه آرزویی، فقط ترسیده و غمگین بودم. و حتی الان که در جای امنی هستم خبری از هیچ تحولی در من نیست. هیچ تصمیم گیم چنجری برای زندگیم نگرفتم. هنوز همون آدمم. با همون ضعف ها. هیچ قدرتی به من اضافه نشده. حتی هیچ آگاهیی هم بهم اضافه نشده.

همچنان احساس تنهایی میکنم. همچنان بهترین چیزی که در زندگیم تجربه کردم عشق بوده و همچنان از نخوردن یک شکلات عاجزم. همچنان از اینکه باهام بد حرف بزنن خیلی عصبی و ناراحت میشم و همچنان از آدمایی که بهم بدی کردن با تمام وجود متنفرم و آرزو دارم سر پل صراط پرت بشن قعر جهنم!

همچنان آرزو دارم مهاجرت کنم، دوست دارم توو یه دهکده توو سوییس زندگی کنم، جایی که هیچ صدایی نمیاد، با دوچرخه از لابلای مناظر سرسبز عبور کنم. برم خونه و اونجا تنها صدایی که میاد صدای خنده و بازی بچه باشه. نه تلوزیونی باشه نه اینترنتی  و نه هیچ راه ارتباطی...یه جایی مثل کلبه های ماسال خودمون. دوست دارم اونجا چندتا همسایه داشته باشم، تعداد کمی آدم، که سکوت اون محیط رو نمیشکنن. دوست دارم ساعت ها جلو خونم بشینم و بازی بچه هامو نگاه کنم و هیچ کاری نکنم. دوست دارم بزرگترین ناراحتیم حرص خوردن و خسته شدن از دست بازیگوشیا و خرابکاریای بچه ها باشه.

 

تا همین الانش هم زندگی خیلی طولانی بوده . اگه قراره اینجوری با بدبختی و وحشت توو خاورمیانه زندگی کنم تا روزی که بمیرم و اگر قراره سایه جنگ و مذهب تا همیشه رو زندگیم بمونه ترجیح میدم زودتر بمیرم، اما اگر یکم شانس برای اینکه بتونم رنگ آرامش رو ببینم و بیرون از خاورمیانه زندگی کنم وجود داشته باشه، حاضرم براش صبر کنم.

 

پ.ن: خیلی سال پیش برای خود 30 ساله ام یه تصویرسازیی کرده بودم، براش نامه نوشته بودم...این کسی که هستم هیچ شباهتی به اون تصویر نداره. این کسی که هستم رو از ادم اون تصویر بیشتر دوست دارم. با وجود همه سختی ها.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

.

/ بازدید : ۶۱

من در این زندگی گیر کرده ام. تنهاییم روزه به روز عمیق تر می شود و آرزوهایم روز به روز دور تر. من از دست خودم کلافه ام. از دست آدم های اطرافم هم کلافه ام. آرزوی های بزرگ و قشنگی برای دنیا داشتم. آرزو داشتم بتوانم برای تمام بچه هایی که شرایط زندگی خوبی ندارند سر پناه باشم. آرزو داشتم بتوانم تک تکشان را به زندگی برگردانم و حالا زندگی دارد از من می رود. حالا من دارم در احساس عجز ناتوانی و تنهایی در مقابل زندگی میمیرم. من حتی توانایی ایستادگی در مقابل وسوسیه خوردن یک شکلات را هم ندارم چه برسد به توانایی ایستادگی در مقابل زمختی های زندگی...و من در حالی انقدر احساس ناتوانی می کنم که زندگی هنوز خشن ترین صورت هایش را نشانم نداده.

من می گویم اما در اعماق وجودم منی باقی نمانده. وقتی از من حرف می زنم خودم هم دقیقا نمیدانم از چه کسی حرف میزنم. دیگر هیچ تعریف دقیقی از خودم ندارم. من کی هستم؟ من کسی هستم که نمی تواند. من کسی هستم که فقط بلد است آرزوهای بزرگ بکند . من کسی هستم که فقط میتواند به عنوان چسب زخم در زندگی دیگران استفاده شود. من بدون دیگران و مشکلاتشان تعریفی ندارم. وارد خلا می شوم و دلم میخواهد مثل خرس بخوابم و جالب است که حتی در خوابیدن هم ناتوانم. دلم میخواهد همه چیز را ببلعم. دلم میخواهد تمام درون تهی شده ام را پر از چربی و شکر کنم، انقدر بخورم که گلویم یجوری شود و از سنگینی معده ام درد بگیرد. 

آرزو داشتم یک خانه بزرگ داشته باشم و یک آشپر خوب و بچه های سالم. آرزو داشتم زنی قوی باشم و موفق. احمقانه است. اگر قرار بود نشود چرا چنین رویاهایی در سر من به وجود آمد. چرا باید همه چیز را تحمل کنم؟ چرا باید خودم را تحمل کنم؟ کجای راه را اشتباه رفتم؟ چه چیز را یاد نگرفتم که انقدر مرا  برای خودم غیرقابل تحمل کرده است؟

دلم میخواد در یک جای دور افتاده که مردم به زبانی خاص صحبت میکنند زندگی کنم. زبانی که هیچکس نمی فهمد. جایی که کسی مرا نمی شناسد و من می توانم خودم باشم. دلم میخواهد نام تمام انسان های اطرافم را روی یک تکه دستمال توالت بنویسم و دستمال را در چاه دستشویی بیندازم و سیفون را رویش بکشم. دلم میخواهد دیگر هرگز به سراغ انسان هایی که هیچوقت خدا برای یکبار هم که شده آن ها برای خبر گرفتن از من پیش قدم نمی شوند نروم . دلم میخواهد با تمام دنیا قهر کنم شاید آن منی که مرا تنها گذاشته و فقط در آرزوهای دورم میبینمش دوباره بمن برگردد.

کاش کسی که در کنار او هیچ نیازی به هیچکدام از انسان های دیگر نداشتم به من برگردد. 

یا کاش گزینه دیگری به جز زندگی کردن و مردن بود. چون دوست ندارم بمیرم اما دوست ندارم به این زندگی هم ادامه دهم. دوست ندارم بجنگم. دوست ندارم قوی باشم. دوست ندارم تلاش کنم. فقط دوست دارم کس دیگری بودم در جایی دیگر.

دیگر به نشدن ها و نتوانستن ها عادت کرده ام و به اینکه هیچ انسان دیگری برای من وقت ندارد و به اینکه مشاورها و روان شناس ها و تراپیست ها فقط یک سری چس و گوز در زندگی مدرن هستند و به هیچ دردی نمی خورند. 

حالم از زندگی و از همه ی انسان ها بهم میخورد.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

جاذبه ی سکوت

/ بازدید : ۷۶

تصمیم گرفتم سکوت کنم. تصمیم سختی بود. مخصوصا بعضی مواقع دیدن و شنیدن و جواب ندادن میتونه برام سخت ترین کار دنیا باشه. اما این خودداری و سکوت باعث شده بتونم بهتر ببینم. بهتر ببینم که با چه کسایی دارم زندگی میکنم. آدمایی که دارم باهاشون زندگی میکنم و به اشکال مختلف باهاشون ارتباط دارم قیمتشون چنده. شرفشون چند؟ وجدانشون چنده؟ عقایدشون چنده؟ چقدر شبیه حرفاشونن؟ و واقعیتی که دیدم برق از سرم پروند. واقعیتی که همیشه میدونستم، ولی هیچوقت انقدر ملموس درکش نکرده بودم.

اینکه درباره بعضی آدم ها چقدر راه هست بین کسی که هستن و کسی که فکر میکنن هستن. فهمیدم خیلی وقت ها بیهوده تلاش کردم روی طرز تفکر کسایی اثر بگذارم که تفکری نداشتن. تلاش کردم عقاید کسایی رو به چالش بکشم که خودشون هیچ اعتقاد عملی به حرف ها و شعارهای مفتی که میدن ندارن. تلاش کردم با منطق و استدلال با چیزهایی مبارزه کنم که نه بخاطر درست و منطقی بودن، بلکه بخاطر سودآور بودن ازشون دفاع میکنن. تلاش کردم انسانیتی رو بیدار کنم که خیلی وقته در بعضی آدم ها مرده. تلاش کردم گفتگو کنم، بی خبر از اینکه خیلی از آدم هایی که در ظاهر خودشون رو منطقی و متمدن و طرفدار آزاذی بیان معرفی میکنن خیلی وقته دریچه هاشون رو بستن. این آدم ها اهل گفتگو هستن تا وقتی که حرفایی بزنی که باب طبعشون باشه. و باب طبع یعنی حرف هایی که منافعشون رو به خطر نندازه و مجبورشون نکنه با تناقضات بین هویت پفکی که برای خودشون بهم زدن و کسی که واقعا هستن چشم در چشم بشن. از وقتی تصمیم گرفتم تماشا کنم، خیلی از آدم هایی که قبلا خیلی آرمانی روشون حساب باز میکردم، روی منطقشون شخصیتشون هوششون و وجدان آگاهشون، به شکل رقت انگیزی از چشمم افتادن. اون ارزش و احترامی که زمانی در قلبم نسبت بهشون حس میکردم از بین رفته. وقتی به مکالماتشون گوش میدم و استوری/استاتوس ها و بیوهایی که برای خودشون مینویسن و عکس پروفایلایی که سعی میکنن باهاش خودشون رو توصیف کنن نگاه میکنم، از خودم میپرسم واقعا این حجم دروغ و تزویر اذیتشون نمیکنه؟ من کسی که روی بیوش مینویسه یا حسین و در تمام این مدت در انکار کامل ظلم و ستم بوده و هست درک نمیکنم. نمیتونم هضم کنم بعضی آدم ها چطور میتونن با چنین گسل عظیمی وسط هویتشون زندگی کنن و نبیننش.گاهی انقدر حجم ریا و دروغ و انکار آدم های اطرافم زیاد میشه که احساس میکنم وسط یه مضحکه ی بزرگم و با دلقک ها احاطه شدم، دلقک هایی که دلقک بودن هویت اصلیشونه و ماسک های انسانی به صورتشون زدن. ماسک آدم روشن فکر، ماسک آدم منطقی، ماسک آدم متفکر، ماسک آدم معتقد، ماسک آدم مومن و مذهبی، ماسک شیعه ی دو آتیشه که خیلیم روی توهین به عقایدش حساسه، ماسک آدمی که طرفدار گفنگوی تمدن هاست ماسک آدم از همه جا بی خبری که وی پی ان نداره و سرش به زندگی خودش گرمه....و دقیقا این نقطه...این نقطه جاییه که عظمت حماقتی که در تمام این مدت داشتم بهت زده ام میکنه . (و دقیقا توو همین نقطه حس میکنم شخصیت اصلی رمان 1984ام!) این نقطه جاییه که لب های منو بهم میدوزه. جایی که هرگونه حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با این آدم هارو انقدر برام بی معنا و بی مفهوم میکنه که حتی جواب سلامشون رو دادن هم ازم انرژی زیادی میگیره و خسته ام میکنه. اینجا جاییه که تاریکی درونم متولد میشه و با تمام سکوت و آرامشش منو به سمت خودش دعوت میکنه.

صدایی از درون بهم میگه تا بوده این هیاهو بوده، ازش بیرون بیا و خودتو دریاب. از جنگیدن و مبارزه با کسایی که کسی نیستن دست بردار. این صدا بهم میگه این تلاش های تو مثل دست و پا زدن و تقلای آدمیه که توو رودخونه افتاده و فقط داره خودشو خسته میکنه. با سنگریزه ها درگیر نشو، رودخونه بلاخره یه روز به دریا میرسه، سعی نکن سنگ های داخلشو جمع کنی فقط با جریانش حرکت کن. این صدا بهم میگه عظمت و قدرت آب رو به یاد بیار، به یاد بیار که هیچ سنگی و هیچ صخره  و کوهی نمیتونه مانعش بشه.

این روزها ایمان به حقیقت کمکم میکنه که سکوت کنم ، انرژیمو  جایی و برای کسایی صرف کنم که ارزششو دارن و راهمو برم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

امید نیمه‌جون

/ بازدید : ۷۵

ذهنم تند و تند پر از ایده های جدید میشه. پر از کارهای زیادی که دوست دارم انجام بدم ولی بدنم یاری نمیکنه. تمرکز ندارم. نمیدونم از کدوم کار باید شروع کنم و به کدوم برسم. نمیدونم اون حلقه گمشده چیه که باعث میشه من از هم گسیخته وار وسط زندگی رها بشم.

روحم میخواد یه کارهایی بکنم ولی چیزی که جسمم میخواد اینه که مسخ و محسور یه کنجی بشینم و به یه نقطه زل بزنم.

(شاید تعبیر شاعرانه ک.ون گشادی همین باشه... یا تعبیر شاعرانه افسردگی؟... بستگی داره آدم بخودش برای اینجوری بودن حق بده یا خودشو سرزنش کنه!...من افسرده نیستم، ولی مدام غمگینم. مدام غم انگیزم. کافیه اراده کنم تا اشکام سرازیر شه.... اشکای بی دلیل. مدام از خودم میپرسم تو الان دقیقا از چی ناراحتی؟ جوابی ندارم. از همه چی. از بودن توو این نقطه ناراحتم. از ظرفای توو ظرف شویی ناراحتم. از حجاب اجباری ناراحتم. از دیدن ویدیو بچه ای که مسموم شده ناراحتم. از اینکه باید به زندگیم ادامه بدم ناراحتم. از اینکه باید قوی باشم و وانمود کنم تا بوده همین بوده ناراحتم. از اینکه تا بوده همین بوده ناراحتم. از متوسط بودن ناراحتم. از تغییرات ناراحتم. از بلاتکلیفی و سر در گمی ناراحتم. از همه چیز، از همه ی اتفاقاتی که افتادن و همه ی اتفاقاتی که نیفتادن... از اینکه ناراحتی بخشی از زندگیمه و از اینکه نمیتونم یه امیدواری توام با خوشحالی داشته باشم ناراحتم. از اینکه توو اعماق غم و اندوه یه امیدواری بی جونی دارم که داره نفس نفس میزنه واسه زنده موندن ناراحتم. من دارم با اون امید نیمه جون زجر میکشم.)

هیچوقت فکرشم نمیکردم که بزرگترین مانع برای رسیدن به خواسته هام خودم باشم.

یه چیزی با نهایت قدرتش داره منو پایین میکشه و من همینجوری که دارم توو تاریکی فرو میرم چشمم به اون بالاست. به یه حفره که ازش نور میاد. یه حفره که پشتش زندگی هست. دارم میرم پایین و آرزو میکنم کاش میتونستم از اون حفره عبور کنم.

بخاطر امیدواریم احساس حماقت میکنم. به خودم میگم کاش حداقل غرق شدن رو می پذیرفتی... ولی نه! نمی پذیرم.

نمیتونم بپذیرم. پذیرشش مساویه با مرگ. نه اینکه از مرگ بترسم ولی اون امید احمقانه باعث میشه مدام فکر کنم که شاید هنوز همه ی تلاشتو نکردی. بنظرم اینم یه بیماریه..." امیدواری بیهوده و بی انتها" 

یه جایی باید امید تموم شه و تو نتیجه رو خوب یا بد بپذیری تا بتونی به زندگیت ادامه بدی.

یه جایی باید امید تموم شه.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان