.
من در این زندگی گیر کرده ام. تنهاییم روزه به روز عمیق تر می شود و آرزوهایم روز به روز دور تر. من از دست خودم کلافه ام. از دست آدم های اطرافم هم کلافه ام. آرزوی های بزرگ و قشنگی برای دنیا داشتم. آرزو داشتم بتوانم برای تمام بچه هایی که شرایط زندگی خوبی ندارند سر پناه باشم. آرزو داشتم بتوانم تک تکشان را به زندگی برگردانم و حالا زندگی دارد از من می رود. حالا من دارم در احساس عجز ناتوانی و تنهایی در مقابل زندگی میمیرم. من حتی توانایی ایستادگی در مقابل وسوسیه خوردن یک شکلات را هم ندارم چه برسد به توانایی ایستادگی در مقابل زمختی های زندگی...و من در حالی انقدر احساس ناتوانی می کنم که زندگی هنوز خشن ترین صورت هایش را نشانم نداده.
من می گویم اما در اعماق وجودم منی باقی نمانده. وقتی از من حرف می زنم خودم هم دقیقا نمیدانم از چه کسی حرف میزنم. دیگر هیچ تعریف دقیقی از خودم ندارم. من کی هستم؟ من کسی هستم که نمی تواند. من کسی هستم که فقط بلد است آرزوهای بزرگ بکند . من کسی هستم که فقط میتواند به عنوان چسب زخم در زندگی دیگران استفاده شود. من بدون دیگران و مشکلاتشان تعریفی ندارم. وارد خلا می شوم و دلم میخواهد مثل خرس بخوابم و جالب است که حتی در خوابیدن هم ناتوانم. دلم میخواهد همه چیز را ببلعم. دلم میخواهد تمام درون تهی شده ام را پر از چربی و شکر کنم، انقدر بخورم که گلویم یجوری شود و از سنگینی معده ام درد بگیرد.
آرزو داشتم یک خانه بزرگ داشته باشم و یک آشپر خوب و بچه های سالم. آرزو داشتم زنی قوی باشم و موفق. احمقانه است. اگر قرار بود نشود چرا چنین رویاهایی در سر من به وجود آمد. چرا باید همه چیز را تحمل کنم؟ چرا باید خودم را تحمل کنم؟ کجای راه را اشتباه رفتم؟ چه چیز را یاد نگرفتم که انقدر مرا برای خودم غیرقابل تحمل کرده است؟
دلم میخواد در یک جای دور افتاده که مردم به زبانی خاص صحبت میکنند زندگی کنم. زبانی که هیچکس نمی فهمد. جایی که کسی مرا نمی شناسد و من می توانم خودم باشم. دلم میخواهد نام تمام انسان های اطرافم را روی یک تکه دستمال توالت بنویسم و دستمال را در چاه دستشویی بیندازم و سیفون را رویش بکشم. دلم میخواهد دیگر هرگز به سراغ انسان هایی که هیچوقت خدا برای یکبار هم که شده آن ها برای خبر گرفتن از من پیش قدم نمی شوند نروم . دلم میخواهد با تمام دنیا قهر کنم شاید آن منی که مرا تنها گذاشته و فقط در آرزوهای دورم میبینمش دوباره بمن برگردد.
کاش کسی که در کنار او هیچ نیازی به هیچکدام از انسان های دیگر نداشتم به من برگردد.
یا کاش گزینه دیگری به جز زندگی کردن و مردن بود. چون دوست ندارم بمیرم اما دوست ندارم به این زندگی هم ادامه دهم. دوست ندارم بجنگم. دوست ندارم قوی باشم. دوست ندارم تلاش کنم. فقط دوست دارم کس دیگری بودم در جایی دیگر.
دیگر به نشدن ها و نتوانستن ها عادت کرده ام و به اینکه هیچ انسان دیگری برای من وقت ندارد و به اینکه مشاورها و روان شناس ها و تراپیست ها فقط یک سری چس و گوز در زندگی مدرن هستند و به هیچ دردی نمی خورند.
حالم از زندگی و از همه ی انسان ها بهم میخورد.