27 سالگی
انگار دیگه بزرگ شدنو یاد گرفتم. شاید عجیب باشه که توو بیست و هفت سالگی هنوز کسی درگیر "بزرگ شدن" باشه. مردم معمولا انقدر به این اتفاق مداوم ، توو زندگیشون عادت میکنن که دیگه نمیبیننش. من اما هر لحظه احساسش میکنم. نگاه که میکنم با این مضمون قبلا هم زیاد نوشتم و این یعنی هنوزم که هنوزه رشد و تغییر برام نو و هیجان انگیزه. این روزا من یاد گرفتم چطوری حال خودمو خوب کنم. چطوری علی رغم حال بدم بلند شم و یه کارایی برای خودم بکنم. امروز که خیلی کسل و بی حوصله بودم و خودمو توو یوتیوب غرق کرده بودم، وسط فیلمی که میدیدم یهو به خودم گفتم چیکار داری میکنی؟ این وقت کشی داره حالتو بدتر میکنه!
دیشب نخوابیده بودم و تمام امروز غذا نخورده بودم. حتی دقیق تر بخوام بگم دیروزم چیزی نخورده بودم. آخرین وعده غذایی که خورده بودم پریروز ناهار بود! این جسم گرسنه ی نزار رو بلند کردم لباس تنش کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه مامان اینا. وقتایی که اینقدر بی حوصله ام معمولا دلم نمیخواد کسیو ببینم، ترجیح میدم تنها بمونم. وقتی تنها میمونم هم حالم خوب میشه...اما دیرتر! حالا یاد گرفتم بعضی وقتا بهتره پا رو دلم بذارم و خلاف تمایل درونیم رفتار کنم. رفتم اونجا، به امید یه وعده غذای گرم مامانپز. رفتم که یکم محبت دریافت کنم! یکم بهم رسیدگی و توجه بشه. توو راه با خودم فکر کردم، اگر الان توو یه کشور دیگه بودی کجا میخواستی بری؟تنها بودی و کسیو نداشتی، حتما خیلی بهت سخت میگذشت.
یا چند روز قبل که حالم خوب نبود و کل روز رو میخواستم بخوابم، به زور خودمو بلند کردم و شروع کردم به مرتب کردن اطرافم...نمیتونم توصیف کنم چقدر برام کار سختی بود. ولی انجامش دادم. کم کم و کم کم داشت حالم جا میومد انگار. خونه رو مرتب کردم. برای خودم غذا درست کردم، با یه دوست چت کردم و تمام انرژیم انگار بازیابی شد. خودمو توو گوشی غرق نکردم. ده ساعت بکوب پای یه سریال ننشستم. گیم بازی نکردم. نخوابیدم. گریه نکردم. توو افکار منفی دست و پا نزدم.
خیلی حس خوبیه، اینکه میبینی نه(!)، انگار واقعا میتونی خودتو نجات بدی. حس خوبیه که میبینی انگار کنترلت رو خودت خیلی بهتر از قبل شده. میتونی بحراناتو مدیریت کنی. میتونی به خودت امر و نهی کنی.
با اینکه فرهاد این روزا نیست، با اینکه تنهایی سخته، دلتنگی و انتظار درمانده کننده است، اما من بخاطر این روزا خیلی خوشحالم. انگار احتیاج داشتم یکم با خودم تنها بمونم و یادم بیاد که قوی تر از چیزی هستم که وانمود میکنم. انگار باید این جدایی اتفاق میفتاد تا من مجبور بشم مراقبت کردن از خودمو یاد بگیرم.
بیست و هفت سالگی قشنگ شروع شده. مثل همه ی بهارای قبلی عمرم این بهارم واسم کلی شور و آرزو آورده. اگه درختا از نو سبز میشن و گل میدن، منم از نو بال و پر در میارم. از نو متولد میشم. روحم جسمم، افکارم مثل اولین گل بهار ، بوی تازگی میدن. نو میشم.