باران...
دیشب با خدا دعوا کردیم.
فکرمی کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رویم را کردم به دیوار.
چندقطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم مادرم گفت :
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد... "
(هفت فروردین94)
دیشب با خدا دعوا کردیم.
فکرمی کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رویم را کردم به دیوار.
چندقطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم مادرم گفت :
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد... "
(هفت فروردین94)
پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن ! کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم باز گرد!
کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات
کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات
دلــم گرفته و دنبال خلوتــــی دنجــــم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات
کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات
چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس
زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات
شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم
به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات
چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو
اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*
اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه
به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...
و غم انگیزترین شان سرنوشت آندروماک بود به عقیده ی من . فرستاده ی یونانیان نوید داده بود که آندروماک همسر هکتور قدرتمند و فرزانه از آن پسر آشیل خواهد بود و باز گفته بود که بقیه از او چه بسا شوربخت تر هستند. زنان دیگر ناله سر داده بودند و پیشاپیش همه شان ملکه هکوب بود که برای شوهرش، پریام، و پنجاه پسرش و برای دخترش کاساندر که دیوانه شده بود و برای شهر و وطنش که ویران شده بود بر خاک افتاده بود و اشک می ریخت.
تنت
به دشت گل های وحشی می ماند :
معطر و ناشناخته.
بوسه ام
هرجا که می نشیند
پروانه ای از خواب می پرد!
گاهی این طوریه.ظهرا - وقتی همه چیز در گرمای تابستان به خواب رفته- دنیا رنگ دیگه ای میگیره ، شفاف میشه مثل یه رودخونه ، میفهمی که ؟ آدم میتونه تهشو ببینه...اونجا اون پایین ، کف رودخونه یه دنیای دیگست.
# بخشی از کتاب اسرار آمیز(!) " مو مو " _ نوشته ی میشائل انده ترجمه ی محمد زرین بال.
تو هم به من فکر می کنی؟
آن قدر که
من به تو؟
#دری لولا شده به فراموشی