شازده کوچولو
هیچ محیط خصوصیی بجز داخل مغز خودش وجود نداره.
توو کشیدن حصار دور خودش به مشکل خورده.
نه اتاق خصوصی نه دفتر خصوصی نه چت خصوصی با کسی و نه حتی کس قابل اعتمادی برای درددل و زدن حرفای بی اساس بدون اینکه مجبور باشه توضیح اضافه تری بده.بدون اینکه مجبور باشه شنونده ی درد دلاشو درباره حق به جانب بودنش یا نبودنش قانع کنه.هیچ شنونده ای وجود نداره،همه یا قاضین یا وکیل... چشم ها همه جا هستن. دست هرکس یکی یه ذره بین هست.همه آماده ی برخوردن...برخورد یه جمله،یه حرکت...هیچ جایی برای فرار نداره. گیر افتاده محاصره شده.هوا نیست.نفس نیست.فرصت نیست.
شازده کوچولو رو تازه فهمیده.دلش یه سیاره مثل سیاره شازده کوچولو میخواد.که فقط خودش باشه و گل سرخش....یه سیاره قدر یه توپ فوتبال،که بشینه رو زمینش کنار گل سرخ قشنگش و هر وقت دلش خواست آدما و دنیاشونو نگاه کنه.هروقتم دلش خواست چشماشو ببنده و هیچ کدومشونو نبینه...ازین مهم تر اینکه هیچکس نبینتش،هیچ کس ندونه داره چیکار میکنه،هیچکس از دنیاش خبر نداشته باشه هیچکس ندونه آسمون دنیاش چه رنگیه. خاکش چه بویی میده. روزاش چندساعته شباش چند ساعت.
حیف که نه چنین سیاره ای هست نه شازده کوچولویی و نه گل سرخی.فقط اون هست و میلیاردها ذره بین و یه جلد کتاب شازده کوچولوی سانسور شده و یه عکس از گل سرخش که واسه اینکه کسی نبینه،آویزونش کرده از دیوار مغزش.