زود برگرد
انقدر عاشقانه هامو برای خودم نگه داشتم که حتی الان توو یه وبلاگ بی مخاطب هم سخته برام تا بگم.
روزی که از هم جدا شدیم یادمه. آخرین ساعتی که دیدمش 15:33 دقیقه بعد از ظهر، جلو در خونشون بود، با تیشرت زرشکی و شلوار کرم و کله کچلش، با عینک و خنده ی بزرگی که وقتی پنجره رو دادم پایین پیداش شد.
از هم خداحافظی نکردیم، فقط جدا شدیم. توو راه بغض خفم کرده بود. فرداشم چند ساعت با خیال آسوده بلند بلند گریه کردم، انقدر که چشام درومد و دلم خالی شد. و اینجوری به استقبال تغییر بزرگ زندگیم توو سه سال گذشته رفتم.
سه سال بود که ما هر روز و هر شب و هرجا و هر لحظه با هم بودیم. و بعد سه سال من دوباره تنها میشدم. ما انقدر با هم بودیم که گاهی من بهش میگفتم من هنوزم باورم نمیشه ما هرجایی میریم دوتایی میریم! باورم نمیشه ما الان همه ی ساعتا و دقیقه ها کنار همیم... مثل بزرگ شدن، بودن با فرهادم واسم عادی نمیشه. هر روز از نو تعجب میکنم! اومده و قرار نیست بره! اومده و ما ساعت ها با هم حرف می زنیم. خدایا اصلا باورم نمیشه ما داریم با هم زندگی میکنیم!!
.
نوشتم و پاک کردم. نوشتم . پاک کردم...
خیلی دلم تنگ شده. واسه عین کتلت ته گرفته ولو شدنت جلو تلوزیونم دلم تنگ شده. واسه اینکه از وقت تلف کردنات حرص بخورم هم دلم تنگ شده...مسخره است اما، واسه اخلاقای مزخرف و عادتای بدت خیلی بیشتر دلم تنگ شده. واسه جدول برنامه ریزیات، کاغذ آچهارات، غر زدنت، طرز خوابیدنت، آشپزی کردنت، ظرف شستنت، واسه لباسایی که میشوری جا میذاری توو حموم قارچ میزنه، فوتبال دیدنت، اسنپ فود رو بالا پایین کردنت، ...واسه زندگی کردن با تو دلم تنگ شده.
زود برگرد.