به دیوارهای متروک شهر می نویسم
و غم انگیزترین شان سرنوشت آندروماک بود به عقیده ی من . فرستاده ی یونانیان نوید داده بود که آندروماک همسر هکتور قدرتمند و فرزانه از آن پسر آشیل خواهد بود و باز گفته بود که بقیه از او چه بسا شوربخت تر هستند. زنان دیگر ناله سر داده بودند و پیشاپیش همه شان ملکه هکوب بود که برای شوهرش، پریام، و پنجاه پسرش و برای دخترش کاساندر که دیوانه شده بود و برای شهر و وطنش که ویران شده بود بر خاک افتاده بود و اشک می ریخت.
از فرستاده ی یونانیان درباره ی سرنوشت تک تک اعضای خانواده اش پرسید و غم انگیز ترینشان به عقیده ی من سرنوشت آندرو ماک همسر پسر ملکه هکوب بود هرچند که خود ملکه اینطور فکر نمی کرد.
پولیکسین یکی از دختران ملکه خدمت گزار آرامگاه آشیل شده بود و هکوب فکر میکرد خدمت کردن به یک گور شوربختی بزرگیست . هکوب نفهمیده بود فرستاده با اصطلاح "خدمت گزار گور" خواسته بوده به ملکه ی داغ دیده بفهماند دخترش را روی پله های آرامگاه آشیل گردن زده اند و آندروماک هنگامی که داشته بین دست های قدرتمند مردان یونانی به سوی فرجام تلخ خویش می رفته بدن بی جان و برهنه ی شاهزاده را دیده بوده.
آندروماک به سرنوشت پولیکسین غبطه میخورد. او مرده بود. خوش بخت تر از او که زنده بود.از همه چیز بی خبر بود و دیگر نمی دانست چه رنجی برده است اما آندروماک رنج می برد و می دانست. دلش میخواست بدون کمترین کاستی وظیفه ی زن و مادر را بر عهده بگیرد .هیچگاه خانه را ترک نمی کرد. میتوانست به هکتور خود چشمانی آرام و وجودی خاموش عرضه کند. به هنگام ضرورت می دانست چگونه در مقابلش پایداری کند و به هنگام نیاز چگونه مغلوبش شود.نجابت از اعماق قلبش بر می خواست و برای خود تنها عنوان همسر بانجابت را می طلبید و چه اندوهناک که آن چه او را نابود می کرد افتخارش بود . آوازه ی تقوای او به گوش یونانیان هم رسیده بود و حالا نئوپتولم او را برای بستر خود طلب کرده بود.
" من نمیخواهم که چهره ی محبوب از خاطرم محو شود . خاطره ای را که نخستین یادبودهای پیکر او را چرکین کند منفور میشمارم . میگویند یک شب لذت کافیست تا زنی را مطیع کند. می باید من خودم را تحقیر کنم؟ هکتور تو را دوست می داشتم. تو را دوست می دارم. نیروی تو شجاعت تو و فرزانگی تو را دوست می داشتم. دست های تو را بر پیکر خود دوست می داشتم مگذار که زیر دستانی دیگر به ناله در آیم.
مرا نگاه کنید که زندگی میکنم و امیدم مرده است..."
ولی هنوز امیدی بود . نوزاد کوچکش آستیاناکس و آخرین تن از دودمان خانواده ی سلطنتی تراوا هنوز در آغوشش بود تا روزی انتقام آن ها را بگیرد.
این امید هم دیری نپایید...
فرستاده بار دیگر آمده بود تا تصمیم جدید فاتحان را به زنان تراوایی اعلام کند .
" اگر ولیعهد تراوا فرزند هکتور توانا را زنده بگذاریم با بسی دشواری ها روبه رو خواهیم شد... "
آندروماک فرزندش را به سینه میفشرد . فرستاده به او هشدار داد که اگر با دست خودش کودک را تحویل دهد فرماندهانش این لطف را در حقش کرده و اجازه می دهند کودکش را خاک سپاری کند و در غیر این صورت با زور کودک را می گیرند و در نهایت طعمه ی کرکس ها خواهد شد.
آندروماک به سرباز ها فرمان داد که دور شوند.
" هم اکنون او را تسلیم شما خواهم کرد..."
" کودک من تو هم اکنون مرا ترک خواهی کرد . تو خواهی مرد. می دانی برای چه ؟
پدرت بیش از حد بزرگ بود
.فضیلت های او مرگ تو را سبب خواهد شد.
روز گاری مرا به دروغ فریفتند و گفتند که در بطن خود سلطان آینده ی آسیا را می پرورم و من قربانی کوچک بینوایی زادم.
تو اشک می ریزی؟ با انگشتان کوچک منقبض خود در من چنگ میزنی؟ آیا پی برده ای که سرنوشت تو چیست ؟
اینان از زمین سر بر آور نیزه ات را به دست بگیر اینان را نابود کن و پسرت را نجات بده...
عزیز من او مرده است . من و تو هردو تنهاییم. قدرتی در من نیست آنان تو را از من خواهند گرفت و از فراز حصارها با سر به زمین خواهند فکند.
شما مردان اروپا که به انسانیت خود چنین فخر میکنید و ما را وحشی خطاب میکنید ، حتی تنی از ما یارای آن نداشت با مادری چنین کند که شما در عین آرامش و آگاهی با من می کنید "
آندروماک حتی نتوانست فرزندش را به خاک بسپارد زیرا برای همسر جدیدش فوریتی پیش آمد که باید سریعا تراوا را ترک میکرد ولی بخاطر مهربانی و رئوفت قلبش (!) از سپر هکتور چشم پوشید و آن را بر دیوار حجله گاه عروسش نیاویخت.بنا بر قانون آن سپر باید به فرزند آندروماک و نئوپتولم تعلق می گرفت و صرف نظر کردن از آن سپر نهایت کاری بود که یونانیان برای آندروماک انجام دادند
در تروا روی آن زمین مرده و در میان ستون های در هم شکسته گوری مانده بود که کتیبه اش این گونه بود: " اینجا کودکی غنوده که یونانیان را به هراس افکند و کشته شد "
نمایش نامه ی زنان تروا-ژان پل سارتر