احتیاج دارم حرف بزنم با کسی که هیچ کس نیست.
بعضی وقت ها حتی فکر می کنم چقدر خوب است آدم با دشمنش درد دل کند.با کسی که قرار نیست برایش دل بسوزاند یا سعی کند راه حلی ارائه دهد.با کسی که بشود راحت فحشش داد و سرش داد زد.با کسی که راحت بشود مصرفش کرد و دورش انداخت.البته دشمن،نباید آن دشمنی باشد که می توانی با ناخن هایت شاهرگ گردنش را بکشی بیرون جوری که تمام احشامش پشت سرش بیرون بریزد.آنوقت یک درد دل ساده برایت زیادی گران تمام می شود! اما کلا خوب است آدم همیشه یک فحش خور برای خودش داشته باشد که هر وقت دلش خواست ،دعوا درست کند و خودش را خالی کند.
کار،کنکور،تغذیه،ورزش،سلامت...نمی دانم چرا همه ی این ها باهم همزمان تووی زندگی ام استارت خورده.از یک طرف خیلی خوب و ایده ال است و از یک طرف هم خیلی استرس زا.بعضی وقت ها انقدر سرم پر فکر و تصمیم های مختلف می شود،انقدر سرگردان و گیج می شوم که دوست دارم بزنم زیر همه چیز،فرار کنم بروم یک گوشه خودم را قایم کنم،ماهی بشوم،پرنده بشوم،گل بشوم،آب بشوم،بشوم بشوم،هر چیزی غیر از خانم شین بشوم.
کسی نگرانم نباشد،کسی منتظرم نباشد،کسی مرا یادش نیاید،بیرون بیایم از این چرخه ی حیات و تماشایش کنم.
ببینم چی از کجا به کجا می رود،مطمئنم از آن بالا،منظورم بیرون چرخه ی حیات است،اوضاع خیلی مرتب تر و سنجیده تر از جایی که من ایستاده ام دیده می شود. از این پایین همه چیز سخت است،همه چیز بزرگ است،سخت یعنی زحمت دار ، و بزرگ یعنی زمان بر...اما نمی شود چون این نظام سنجیده روی من پیاده شده،روی من می چرخد و من باید طاقتش بیاورم.
زندگی هایی که برای رسیدن به هدف های بزرگ رقم می خورند متاسفانه در توصیفاتی مثل یک صبح دل انگیز و یک فنجان قهوه و یک لپتاپ قدیمی پر از فایل های خوانده شده و نوشته شده و تکه کاغذهایی رنگی که رویشان یادداشت گذاشته شده و به دیوار و میز تحریر چسبیده اند،با یک کتابخانه ی نامرتب کنج دیوار خلاصه نمی شوند.در دل این زندگی ها همیشه یک نفری هست که گاهی خیلی خسته می شود ، بعضی شب ها لحافش را روی سرش می کشد و اجازه می دهد قطرات اشکش از گوشه ی چشمش سر بخورند و روی بالشت بنشینند.
این آدم ها هم خیلی وقت ها فقط به کتابشان زل می زنند و نمی توانند خطی بخوانند،گاهی تمام یادداشت ها و کتاب هایشان را به کناری پرت می کنند،گاهی برای چند روز می نشینند جلوی تلوزیون و فقط فیلم می بینند و چیپس و نوشابه می خورند.می روند یک جای دور مثل بالای کوه،کنار جاده یا لب دریا و هرچقدر در توان دارند جیغ می زنند و دوباره برمیگردند تا آن صبح دل انگیز را شروع کنند.
فنجان قهوه و پنجره ی بازی که باد پرده هایش را تکان می دهد.و البته چشمان سرخی که معلوم است بی خوابند.موهای ژولیده و گاهی لباس راحتی هایی که پشت و رو پوشیده شده اند. منظورم این است که هیچوقت همه چیز انقدر فانتزی نیست.
و البته خب هستند روزهایی که خوش حالی،بلند می شوی پرده را میزنی کنار،موهایت را می زنی بالای سرت،یک صبحانه ی تووپ میخوری و می روی با حوصله می نشینی پشت میزت و به کارهایت می رسی.انقدر همه چیز خوب پیش می رود که نمی فهمی کی شب شد،شب می روی در پارک قدم می زنی و سر به سر چندتا بچه ی کوچک و شیطان می گذاری،برمی گردی خانه،سرت را روی بالشت می گذاری و خوابت می برد...
چیزی که آسان است زنده بودن و نفس کشیدن است،که زحمت آن را هم خودت نمی کشی،نفس خودش می آید و می رود،ولی کاری که خودت می کنی همیشه سخت است.مثل زندگی کردن،مثل خوب زندگی کردن.