داغ
یه بمب خورده وسط مغزم،کلمه ها توو سرم آواره شدن، این طرف و اون طرف میدون و کمک میخوان...هی میگم امکانات نیست،یه گوشه ی دنج و یه چهار دیواری عایق صدا و یه قلم و کاغذ...صداشونو بلندتر میکنن داد میزنن گریه میکنن...من کجام؟نشستم وسط جمع نگاه می کنم،میبینم یه تیکه ی خیلییی بزرگ از قلب دوتا دختر کنده شد افتاد روی خاک،یه لشکر آدم به تلاطم افتادن اون تیکه رو پر بکنن...پر نمیشه، خونش بند نمیاد.
خانواده چیه؟نسبت خونی؟...یعنی اگر کسی به ما خون بده ما حس میکنیم اون فرد خانواده ی ماست؟...من که فکر میکنم خانواده گروهی از آدم هان که با هم نسبت عشقی دارن...عشقی که ریشه هاش بین زن و مردی متعلق به صدها سال پیشه ولی هنوز قدرتش مارو کنار هم نگه داشته.
من کجام؟نشستم اینجا دارم چایی میخورم ،به جای خالی روی مبلای راحتی نگاه میکنم و به جای رختخوابی که دیگه جلوی میزغذاخوری پهن نیست،عکسش با روبان مشکی پشت سرمه ولی هنوز چشمای من دارن دنبال چشمای بی فروغش می گردن و گوشام تیز شدن واسه شنیدن ناله های ضعیفش...و عشق...عشق تنها چیزیه که نسبت هارو بی معنی میکنه و خاطره های مشترک رو غیرضروری...عشق تنها چیزیه که وقتی با مرگ میذاریش رو کفه های ترازو،هنوز سنگینه...عشق تنها مسکن مرگه بی هیچ توجیهی...برای خوب شدن باید در قلبتو باز کنی و عشق اطرافیان رو قطره قطره تووش جمع کنی.باید ببخشی مارو و حتی خودتو که گاهی اشتباه می کنیم،که گاهی بلد نیستیم و گاهی غافل و فراموشکار میشیم.
یه بمب افتاد وسط زندگیمون،هرکسی رو پرت کرد یه گوشه...همه گیج و گنگ و وحشت زده...بیشترین وحشت آدم از ناشناخته هاست...ناشناخته ای مثل مرگ...جادویی که ما نمیدونیم چیه...منم بهش فکر کردم و برای خودم اینجوری تعریفش کردم...یه جنین فقط جفتشو میشناسه و دنیای تنگ و تاریک رحم رو...وقتی رشد جسمش کامل شد به دنیا میاد،یا وارد مرحله ی بعد میشه... یاد میگیره از حواسش استفاده بکنه...بزرگتر که میشه یاد میگیره از مغزش استفاده بکنه....وجود آدمایی که دست و پا ندارن ولی موفقن به ما میگه اون چیزی که داره زندگی میکنه جسم ما نیست روح ماست،چون توو دنیا آدمایی هستن که با اینکه جسم ناقصی دارن ولی نابغه ان،کارای بزرگی تونستن بکنن،حتی کسی که کاملا فلجه یا حتی توو کماست هنوز درک داره،این یعنی ما فقط متشکل از جسم نیستیم،جسم مثل ماشینیه که در اختیار ماست تا بتونیم باهاش توو این دنیا احتیاجاتمونو در جهت پرورش روحمون رفع کنیم ...با بالا رفتن سن و سال و تجربه های مختلف رشد روح انسان کامل میشه،بعد با مرگ وارد مرحله ی بعد میشه...همونطور که بعد از تولد از جفتش بی نیاز شد و تونست بدون اون زندگی کنه ، در مرحله ی بعد از مرگ انسان از بدن و جسمش بی نیاز میشه و میتونه بدون اون زندگی کنه...این تکامل سخت و دردناکه ولی واقعا زیبا نیست؟اگر بدونی اون همین الانی که تو داری براش اشک میریزی هنوز داره زندگی میکنه بدون اینکه درد بکشه و اسیر بدنش باشه،آزاد و رها،و این تویی که هنوز ابزار دیدنشو نداری خبر خوبی نیست؟...و خبر خوب تر اینه که آدم یاد میگیره با قلبش حضور کسایی که عاشقشونه رو توو زندگیش احساس کنه،توام یاد میگیری، توام به وقتش میبینی که اون هست،بیشتر از هر وقت دیگه ای...دیگه اسیر مکان و زمان نیست تا نتونه همزمان همه جا باشه...الان دیگه میتونه هرلحظه و در آن واحد کنار همه ی ما باشه این فوق العاده نیست؟
از جای خالی بگم؟از غم دوری بگم؟ازین بگم که همه ی این حرفا با همه ی درستیش(شاید)، گرفتن دستاش و بوسیدن صورتش نمیشه؟این حرفا باهاش مسافرت رفتن و نشستن خندیدن به شوخیاش نمیشه؟آره نمیشه...خدارو شکر که اشک هست تا دل آدم از غصه نترکه...از جای خالی نگم،بذار از جای خالی نگم...چون سینه تنگه و کلام قاصر و کلمات در تقلا.