سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

بامبو!

/ بازدید : ۱۲۳

زندگیم از نظر خودم دو تا بخش داره: من قبل از دانشگاه و من بعد از دانشگاه. من قبل از دانشگاه از همه لحاظ برام ایده آله، هم همون موقع هم همین الان. من قبل از دانشگاه آدم سحرخیز و سخت کوشی بود. آدمی بود که با حسرت خوردن اصلا میونه ای نداشت. آدمی بود که همیشه فردا براش یه فرصت دوباره بود. من قبل از دانشگاه به هیچ وجه آدم بی دغدغه ای نبود و مشکلاتی که هر نوجوونی میتونه با خانواده اش داشته باشه اونم داشت، مثل خیلیا احساس تنهایی و درک نشدن می کرد. مثل خیلیا شب ها زیاد گریه میکرد. مثل خیلیا توو خودش می ریخت و کسیو نداشت که بتونه باهاش حرف بزنه. اما محکم بود، خودش برای خودش کافی بود انگار. من هفت سالم بود که بابام برام دفتر خاطرات خرید، بعد از اون من همیشه توو دفتر می نوشتم، تا وقتی که رفتم دانشگاه. هشت تا ده تا دفتر ازون موقع ها دارم، دفترایی پر از دغدغه هام فکرام سوالام. دفترایی که توشون با خیال راحت هر چیزی رو زیر سوال میبردم، عقابدم، تربیتم، خانوادم، خدا، جامعه، هرچیزی... نوشتن روش من برای کنار اومدن با ابهامات و ترسام بود. من قبل از دانشگاه میدونست دنبال چیه، قدماشو محکم برمیداشت و اجازه نمیداد هیچ چیز و هیچ کس مانعش بشه.

اما من بعد از دانشگاه... در اصل دانشگاهی که قبول شدم برام مثل بهشت بود. همکلاسیامو خیلی دوست داشتم. از ثانیه ثانیه ی بودن توو دانشگاه لذت می بردم. با همه ی وجودم میخواستم با همون فرمون قبل برم بالا. اما نشد، پای اشتباهات به زندگیم باز شد. تصمیم های اشتباه، ادم های اشتباه، غصه هایی که مال من نبود، مشکلاتی که به من ربطی نداشت اما من اجازه دادم منو داخل خودش بکشه...اگر میتونستم به عقب برگردم دندون لقو میکندم و مینداختم دور. اگه میتونستم به عقب برگردم به هیچکس جز خودم فکر نمی کردم. اگه میتونستم به عقب برگردم توو تنهایی خودم میموندم و لذتشو می بردم. اگه میتونستم به عقب برگردم اجازه نمیدادم کسی روی خوشحالیم سایه بندازه، اجازه نمیدادم کسی باعث بشه بخاطر کارهایی که از نظر خودم درست بودن احساس بدی پیدا کنم. اگر میتونستم به عقب برگردم خودخواه ترین آدم روی زمین میشدم.

خوب یا بد، من بعد از دانشگاه دیگه هیچوقت اون من سابق نشد. تمام سال های تحصیل من، بعد از دانشگاه، به جای اینکه صرف پیشرفت بشه صرف التیام پیدا کردن زخم هام شد. زخم هایی که به احساساتم، به عقایدم، به باورهام، به اعتمادم به دنیای بیرون و به تحصیلم وارد شده بود.

من غرق نشدم، نجات پیدا کردم، ادامه دادم،تلاش کردم و سعی کردم جبران کنم. اما یه چیزایی واسم به یادگار مونده، مثل مزه ی گزنده ی حسرت خوردن، مثل ترسیدن، مثل شک کردن.

امروز من نه سر کار رفتن رو انتخاب کردم، نه دکتری خوندن رو. من رفتن رو انتخاب کردم. رفتن، رویای جدید منه. اما برعکس من قبل از دانشگاه، پر از ترسم، از گذشت زمان و مورد قضاوت قرار گرفتن می ترسم. از گذشت زمان و شکست خوردن می ترسم. از گذشت زمان بیشتر از هرچیزی می ترسم. برای رفتن دلم قرص نیست، دستم پر نیست، با این وجود دارم تلاش میکنم و پر از شک‌ام  و میترسم.

توو دوران پسادانشگاه(!) امسال، شاید، اولین سالی بود که من اهداف سالانه داشتم(!) و از اول سال تا همین الان هر روز برای اینکه بتونم تا آخر سال بهشون برسم تلاش کردم. امسال برای من یک اولین بار محسوب میشه! اولین باری که برای یکسال آینده ام برنامه ریزی کرده بودم. نمیگم در رسیدن به اهدافم خیلی موفق بودم، اما در مسیر بودم و اینم برای خودش یه چیزیه. یه تغییری داره توو روش زندگی کردنم به وجود میاد که بابتش خوشحالم. احساس میکنم این تغییر، یه روز منو به شخصیت ایده ال ذهنیم برمیگردونه.

هنوزم بین خودم و آرزوهام یه پرتگاه عمیق میبینم. احساس میکنم از قطاری که قرار بود منو به سرزمین آرزوهام برسونه جا موندم. احساس میکنم از همه دنیا عقب موندم، همه، جاشونو توو دنیا پیدا کردن و من با دست خالی هنوز دارم دور خودم میچرخم. نمیتونم جلوی غبطه و حسرت خوردنامو بگیرم. حتی گاهی به پوچی میرسم و به خودم میگم قبول کن تو یکی از اون آدمای موفقی که آرزوشو داری نبودی، تو همین بودی، همینقدر معمولی، دست از بلندپروازی و خیالبافی بردار. اما با وجود همه ی این فکرا تووی سرم، هنوزم عطش پریدن و پرواز کردن دارم. هنوزم احساس میکنم یهو ورق برمیگرده! احساس میکنم زندگی من این نیست، احساس میکنم این یه سالی که ممکنه از نظر دیگران بیکار و بی عار نشسته باشم توو خونه، یه روزی سکوی پرتابم میشه. 

جنگ بین ترس و اشتیاقم هیچوقت تموم نمیشه. زمان داره به سرعت میگذره و این تغییر کوچیک یه کورسوی امید توو دلم روشن کرده، امید به اینکه شاید پیروز این میدان، من و اشتیاقم باشیم. امید به اینکه شاید منم یه بامبو باشم!

 


    

 

پ.ن: وقتی بذر درخت بامبو رو می کارند ۵ سال جوانه نمی زنه، اما ناگهان بعد از ۵ سال در عرض ۶ هفته بیشتر از ۳۰ متر رشد می کنه و بالا می ره!

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۲ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان