سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

هذیون

/ بازدید : ۷۲

امروز یکی از روزهای ماه دی ، هوا همون هوایی که دوست دارم ، منفی دو درجه و من در دفتر کارم نشسته ام! زندگی طبق عادت همیشگیش خیلی متفاوت تر از چیزی که انتظارشو داشتم برام رقم خورده. من باید الان در حال جمع کردن بار و بندیل مهاجرت میبودم اما اینجا توو آفیس نشسته ام و دارم آشی که زندگیم برام پخته رو کاسه کاسه سر میکشم.

ناراحتم؟ آره یه خرده! وقتی میخام به خودم دلداری بدم میگم تا وقتی حرکت ادامه داره، تا وقتی هنوز میتونی توو خاکی که هستی رشد کنی مهم نیست کجا باشی و صدای ته دلم میگه البته اگه توو خاک های خارجه بودی خب خیالت راحت تر بود...صدای ته دلم راست میگه. هر چی بیشتر زمان میگذره رفتن سخت‌تر میشه. من زندگی کردن رو موکول کردم به بعد رفتن و عمرم داره وسط برزخ میگذره. دلم نمیاد اینجا به چیزی چنگ بندازم. وقتی میخام یه چیزی واسه خونه بخرم صدای ته دلم میگه تو که میخای بری میخای چیکار؟...صدای ته دلم راست میگه. چون اینجا خونه ی دائمی من نیست و من دوست دارم زودتر یه خونه ی دائمی داشته باشم، واسه گوشه کنارش وسایل بخرم و تا آخر عمرم اون وسایلو دوست داشته باشم.

گاهی از خودم میپرسم چرا مثل وقتی که واسه کنکور تلاش میکردی واسه مهاجرت تلاش نمیکنی؟ من حتی نمیدونم اصلا دارم تلاشی میکنم یا نه.

با اینکه رفتن آرزوی منه، اما اون لحظه ای که باید با همه چیز ، با خانوادم که همه چیزم هستن، خداحافظی کنم کابوسمه.انگار که قراره از یه پورتال جادویی رد شم و معلوم نیست بتونم بازم برگردم یا نه.

نمیرم که بمیرم! نمیرم که دیگه هیچوقت برنگردم. و این روزها خیلی راحت تر از قبل میشه ازین سر دنیا رفت اون سر دنیا. اما این کشور انگار جزوی از دنیا نیست. آدمای اینجا انگار دارن توو یه شهر افسانه ای زندگی میکنن که هر لحظه ممکنه از روی زمین غیب بشه و تو دیگه هیچ جوری نتونی بهشون دسترسی پیدا کنی. مثلا اگه مامان بابام توو ترکیه زندگی میکردن ، یعنی یه چند کیلومتر اونورتر شاید من اندازه ی الان از رفتن نمیترسیدم.

نمیدونم آیا این ترس داره باعث میشه من بدون اینکه متوجه باشم همش خودمو عقب بکشم؟ هیچوقت انقدر توو فهمیدن خواسته هام و احساساتم عاجز نبودم و این شک و دودلی نسبت به مسیر، نسبت به هدف، این ناتوانی توو پاسخ به این جمله که آیا تاوانی که قراره بدی ارزششو داره؟ بدترین حس دنیاست. (صدای ته دلم میگه حتما ارزششو داره...احتمالا راست میگه)

حقیقت اولی که ازش مطمئنم اینه که من دوست ندارم و نمیخام اینجا زندگی کنم از اینجا متنفرم و حقیقت دومی که ازش مطمئنم اینه که من دوست ندارم خانوادمو ترک کنم، دوست ندارم روزهام بدون اونا بگذره، دوست ندارم مهمونیا و دورهمیا تموم بشه. حالا پیدا کنید سن پرتقال فروش را...

 

پ.ن: اصلا اتیک نیست که در ساعت کاری وبلاگ بنویسم اما ذهنم خیلی آشفته است و تنها راه برگشتن به تمرکز برای من نوشتنه.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان