سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

امید نیمه‌جون

/ بازدید : ۴۵

ذهنم تند و تند پر از ایده های جدید میشه. پر از کارهای زیادی که دوست دارم انجام بدم ولی بدنم یاری نمیکنه. تمرکز ندارم. نمیدونم از کدوم کار باید شروع کنم و به کدوم برسم. نمیدونم اون حلقه گمشده چیه که باعث میشه من از هم گسیخته وار وسط زندگی رها بشم.

روحم میخواد یه کارهایی بکنم ولی چیزی که جسمم میخواد اینه که مسخ و محسور یه کنجی بشینم و به یه نقطه زل بزنم.

(شاید تعبیر شاعرانه ک.ون گشادی همین باشه... یا تعبیر شاعرانه افسردگی؟... بستگی داره آدم بخودش برای اینجوری بودن حق بده یا خودشو سرزنش کنه!...من افسرده نیستم، ولی مدام غمگینم. مدام غم انگیزم. کافیه اراده کنم تا اشکام سرازیر شه.... اشکای بی دلیل. مدام از خودم میپرسم تو الان دقیقا از چی ناراحتی؟ جوابی ندارم. از همه چی. از بودن توو این نقطه ناراحتم. از ظرفای توو ظرف شویی ناراحتم. از حجاب اجباری ناراحتم. از دیدن ویدیو بچه ای که مسموم شده ناراحتم. از اینکه باید به زندگیم ادامه بدم ناراحتم. از اینکه باید قوی باشم و وانمود کنم تا بوده همین بوده ناراحتم. از اینکه تا بوده همین بوده ناراحتم. از متوسط بودن ناراحتم. از تغییرات ناراحتم. از بلاتکلیفی و سر در گمی ناراحتم. از همه چیز، از همه ی اتفاقاتی که افتادن و همه ی اتفاقاتی که نیفتادن... از اینکه ناراحتی بخشی از زندگیمه و از اینکه نمیتونم یه امیدواری توام با خوشحالی داشته باشم ناراحتم. از اینکه توو اعماق غم و اندوه یه امیدواری بی جونی دارم که داره نفس نفس میزنه واسه زنده موندن ناراحتم. من دارم با اون امید نیمه جون زجر میکشم.)

هیچوقت فکرشم نمیکردم که بزرگترین مانع برای رسیدن به خواسته هام خودم باشم.

یه چیزی با نهایت قدرتش داره منو پایین میکشه و من همینجوری که دارم توو تاریکی فرو میرم چشمم به اون بالاست. به یه حفره که ازش نور میاد. یه حفره که پشتش زندگی هست. دارم میرم پایین و آرزو میکنم کاش میتونستم از اون حفره عبور کنم.

بخاطر امیدواریم احساس حماقت میکنم. به خودم میگم کاش حداقل غرق شدن رو می پذیرفتی... ولی نه! نمی پذیرم.

نمیتونم بپذیرم. پذیرشش مساویه با مرگ. نه اینکه از مرگ بترسم ولی اون امید احمقانه باعث میشه مدام فکر کنم که شاید هنوز همه ی تلاشتو نکردی. بنظرم اینم یه بیماریه..." امیدواری بیهوده و بی انتها" 

یه جایی باید امید تموم شه و تو نتیجه رو خوب یا بد بپذیری تا بتونی به زندگیت ادامه بدی.

یه جایی باید امید تموم شه.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان