سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

از 31 سالگی!

/ بازدید : ۸

تجربه هام داره شبیه سریال های ایرانی میشه.

کاش حداقل شخصیت مهمی بودم که از زندگیم فیلم میساختن.

توو داستان زندگی من همه چیز هست. کودکی شاد و هم زمان پر از تنهایی، سال های شکوفایی دوران تحصیل، قدم گذاشتن در اجتماع و اولین مواجهه با انتظارات دیگران درباره دختر خوب بودن. درام و خیانت دوست. گرمای عشق و شکستن تنهایی. تجربه استقلال و تلاش برای ساختن رویاهای بزرگ با دست های کوچیک. ازدواج  و سردرگمی، خونه مستقل و همسر شدن، آرزوی مهاجرت و دراماهای خانوادگی، زندگی در سختی، دنیای کار، سرخوردگی، درک زندگی در خاورمیانه، آرزوهای بر باد رفته و سیلی محکم حقیقت که میگفت تو خیلی کوچکتر از اونی هستی که بتونی تقدیرت رو عوض کنی. از دست رفتن تدریجی سلامتی، در جوانی پیر شدن و حالا هم صدای موشک و جنگ.

توو این چند روز یه لحظه هایی بود که مرگ رو خیلی به خودم نزدیک دیدم و به خودم گفتم این چه اومدنی بود و چه رفتنی؟

 قبلا فکر میکردم آدما وقتی در مواجهه با مرگ و از دست رفتن فرصت زندگی قرار می گیرن، مثل بعد از به بیماری سخت یا تصادف سخت و... یهو یه پرده از پیش چشمشون کنار میره، یهو آگاه میشن که توو این زندگی چی می خوان و براشون نقطه  عطفی میشه و از بعد از اون مواجهه زندگیشون تغییر میکنه و از سر در گمی نجات پیدا میکنن و قدر زندگی رو میفهمن... چقدر چیزای سانتیمانتال توو مغز ما کردن.

برای من لحظه هایی که صدای زوزه موشک رو میشنیدم و منتظر بودم موشک به فرق سرم اصابت کنه و ساعت های بعدیش که حمله متوقف شده بود و من در سکوتی ترسناک منتظر و هوشیار نشسته بودم و به این فکر میکردم که ممکنه امروز روز آخرم باشه چنین لحظاتی بودن. لحظاتی که انتظار داشتم آگاهی بخش باشن. اما نبودن. هیچ چیز فوق بشری توو اون لحظات وجود نداشت. نه حسرتی داشتم نه آرزویی، فقط ترسیده و غمگین بودم. و حتی الان که در جای امنی هستم خبری از هیچ تحولی در من نیست. هیچ تصمیم گیم چنجری برای زندگیم نگرفتم. هنوز همون آدمم. با همون ضعف ها. هیچ قدرتی به من اضافه نشده. حتی هیچ آگاهیی هم بهم اضافه نشده.

همچنان احساس تنهایی میکنم. همچنان بهترین چیزی که در زندگیم تجربه کردم عشق بوده و همچنان از نخوردن یک شکلات عاجزم. همچنان از اینکه باهام بد حرف بزنن خیلی عصبی و ناراحت میشم و همچنان از آدمایی که بهم بدی کردن با تمام وجود متنفرم و آرزو دارم سر پل صراط پرت بشن قعر جهنم!

همچنان آرزو دارم مهاجرت کنم، دوست دارم توو یه دهکده توو سوییس زندگی کنم، جایی که هیچ صدایی نمیاد، با دوچرخه از لابلای مناظر سرسبز عبور کنم. برم خونه و اونجا تنها صدایی که میاد صدای خنده و بازی بچه باشه. نه تلوزیونی باشه نه اینترنتی  و نه هیچ راه ارتباطی...یه جایی مثل کلبه های ماسال خودمون. دوست دارم اونجا چندتا همسایه داشته باشم، تعداد کمی آدم، که سکوت اون محیط رو نمیشکنن. دوست دارم ساعت ها جلو خونم بشینم و بازی بچه هامو نگاه کنم و هیچ کاری نکنم. دوست دارم بزرگترین ناراحتیم حرص خوردن و خسته شدن از دست بازیگوشیا و خرابکاریای بچه ها باشه.

 

تا همین الانش هم زندگی خیلی طولانی بوده . اگه قراره اینجوری با بدبختی و وحشت توو خاورمیانه زندگی کنم تا روزی که بمیرم و اگر قراره سایه جنگ و مذهب تا همیشه رو زندگیم بمونه ترجیح میدم زودتر بمیرم، اما اگر یکم شانس برای اینکه بتونم رنگ آرامش رو ببینم و بیرون از خاورمیانه زندگی کنم وجود داشته باشه، حاضرم براش صبر کنم.

 

پ.ن: خیلی سال پیش برای خود 30 ساله ام یه تصویرسازیی کرده بودم، براش نامه نوشته بودم...این کسی که هستم هیچ شباهتی به اون تصویر نداره. این کسی که هستم رو از ادم اون تصویر بیشتر دوست دارم. با وجود همه سختی ها.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان