سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

مثل خوب زندگی کردن

/ بازدید : ۳۰۰

احتیاج دارم حرف بزنم با کسی که هیچ کس نیست.

بعضی وقت ها حتی فکر می کنم چقدر خوب است آدم با دشمنش درد دل کند.با کسی که قرار نیست برایش دل بسوزاند یا سعی کند راه حلی ارائه دهد.با کسی که بشود راحت فحشش داد و سرش داد زد.با کسی که راحت بشود مصرفش کرد و دورش انداخت.البته دشمن،نباید آن دشمنی باشد که می توانی با ناخن هایت شاهرگ گردنش را بکشی بیرون جوری که تمام احشامش پشت سرش بیرون بریزد.آنوقت یک درد دل ساده برایت زیادی گران تمام می شود! اما کلا خوب است آدم همیشه یک فحش خور برای خودش داشته باشد که هر وقت دلش خواست ،دعوا درست کند و خودش را خالی کند.

کار،کنکور،تغذیه،ورزش،سلامت...نمی دانم چرا همه ی این ها باهم همزمان تووی زندگی ام استارت خورده.از یک طرف خیلی خوب و ایده ال است و از یک طرف هم خیلی استرس زا.بعضی وقت ها انقدر سرم پر فکر و تصمیم های مختلف می شود،انقدر سرگردان و گیج می شوم که دوست دارم بزنم زیر همه چیز،فرار کنم بروم یک گوشه خودم را قایم کنم،ماهی بشوم،پرنده بشوم،گل بشوم،آب بشوم،بشوم بشوم،هر چیزی غیر از خانم شین بشوم.

کسی نگرانم نباشد،کسی منتظرم نباشد،کسی مرا یادش نیاید،بیرون بیایم از این چرخه ی حیات و تماشایش کنم.

ببینم چی از کجا به کجا می رود،مطمئنم از آن بالا،منظورم بیرون چرخه ی حیات است،اوضاع خیلی مرتب تر و سنجیده تر از جایی که من ایستاده ام دیده می شود. از این پایین همه چیز سخت است،همه چیز بزرگ است،سخت یعنی زحمت دار ، و بزرگ یعنی زمان بر...اما نمی شود چون این نظام سنجیده روی من پیاده شده،روی من می چرخد و من باید طاقتش بیاورم.

زندگی هایی که برای رسیدن به هدف های بزرگ رقم می خورند متاسفانه در توصیفاتی مثل یک صبح دل انگیز و یک فنجان قهوه و یک لپتاپ قدیمی پر از فایل های خوانده شده و نوشته شده و تکه کاغذهایی رنگی که رویشان یادداشت گذاشته شده و به دیوار و میز تحریر چسبیده اند،با یک کتابخانه ی نامرتب کنج دیوار خلاصه نمی شوند.در دل این زندگی ها همیشه یک نفری هست که گاهی خیلی خسته می شود ، بعضی شب ها لحافش را روی سرش می کشد و اجازه می دهد قطرات اشکش از گوشه ی چشمش سر بخورند و روی بالشت بنشینند.

این آدم ها هم خیلی وقت ها فقط به کتابشان زل می زنند و نمی توانند خطی بخوانند،گاهی تمام یادداشت ها و کتاب هایشان را به کناری پرت می کنند،گاهی برای چند روز می نشینند جلوی تلوزیون و فقط فیلم می بینند و چیپس و نوشابه می خورند.می روند یک جای دور مثل بالای کوه،کنار جاده یا لب دریا و هرچقدر در توان دارند جیغ می زنند و دوباره برمیگردند تا آن صبح دل انگیز را شروع کنند.

فنجان قهوه و پنجره ی بازی که باد پرده هایش را تکان می دهد.و البته چشمان سرخی که معلوم است بی خوابند.موهای ژولیده و گاهی لباس راحتی هایی که پشت و رو پوشیده شده اند. منظورم این است که هیچوقت همه چیز انقدر فانتزی نیست.

و البته خب هستند روزهایی که خوش حالی،بلند می شوی پرده را میزنی کنار،موهایت را می زنی بالای سرت،یک صبحانه ی تووپ میخوری و می روی با حوصله می نشینی پشت میزت و به کارهایت می رسی.انقدر همه چیز خوب پیش می رود که نمی فهمی کی شب شد،شب می روی در پارک قدم می زنی و سر به سر چندتا بچه ی کوچک و شیطان می گذاری،برمی گردی خانه،سرت را روی بالشت می گذاری و خوابت می برد...

چیزی که آسان است زنده بودن و نفس کشیدن است،که زحمت آن را هم خودت نمی کشی،نفس خودش می آید و می رود،ولی کاری که خودت می کنی همیشه سخت است.مثل زندگی کردن،مثل خوب زندگی  کردن.

نویسنده : shaqayeq ۴ نظر ۰ لایک:) |

خدایا یه عااااااااالمههههه شکرت

/ بازدید : ۳۱۸

نوشته شده در 93/9/29

شاید این نور ملایم ، شاید فرش های کناره ای که کج زیر پله انداخته اند و تا خورده و جمع شده و شاید هم دیدن چند نفری که آمدند و نمازشان را قبل از اینکه قضا بشود بخوانند و شاید هم همزمان با همه ی این اتفاقات خواندن نوشته ی "یاسی" ... نمی دانم کدام ولی من دلم گرفت حس کردم حالا باید یک چیز هایی بنویسم. 

 

حرف جاهای خالی که می شود بغض گلویم را می گیرد . از همه ی خالی ها فرار می کنم دیگر دلم کمال می خواهد دلم "بودن" میخواهد دلم "شدن" می خواهد. از همه ی نفی ها متنفر شده ام. از همه ی " نشد" ها از همه ی حرف هایی که آخرش سه نقطه دارد از همه ی حرف هایی که تهش یک " اما " دارد...

و باز روز هایی می رسد که من ازش خاطره های بد دارم و خواه ناخواه با یک تلنگر تووی ذهنم جان می گیرد. از این برهه متنفرم. از آخر آذر تا 17 دی...از آن یک سالی که به آخر نرسید...از کادوهایی که با گریه درست می کردم... از جانماز گلدوزی شده ای که نصفه ماند... با کوچکترین قطره ی آبی که وسط آن جهنم روی پیشانیم می افتاد امیدوار می شدم. هزار بار امید من نا امید شد و من باز امیدوار شدم و باز نا امید مثل لیوانی که سرد و گرمش کنند...ولی ترک نخوردم. ماندم... می دانم امسال انقدر خاطره های خوب می سازیم که همه ی جاهای خالی جامانده از سال ها ی قبل پر می شود . میدانم خوش می گذرد می دانم که می شود ولی...

یک بار تووی کتاب ادبیات دبیرستان خوانده بودم " درخت بید کنار خیابان های شیراز با اینکه هوا گرم بود می لرزید ولی این بار نه از سرما...خاطره ی سرما تووی ذهنش جا مانده بود..."

 
 
 
نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۱ لایک:) |

بهترین کار!( با صدای پرویز:)) )

/ بازدید : ۲۳۶

اگر دوست دارید حسی که یک سال پیش،ده سال پیش یا حتی بیست سال پیش داشتید را دوباره و دوباره لمس کنید،بنویسیدشان.

اگر دوست دارید باز هم قلبتان همانجوری بشود که آن لحظه شده بود بنویسید.

کلمه ها خیلی خوب بلدند انرژی و مفهوم شان را منتقل کنند،اگر ما بلد باشیم خوب و به جا ازشان استفاده کنیم.وقتی از ته دل می نویسیم،بدون سانسور،بدون تلاشی برای مخاطب پسند نوشتن،فقط و فقط برای نوشتن،وقتی حس مان را داخل نوشته می ریزیم،می ماند.عکس ها و فیلم ها فقط خاطرات را برای مان یادآوری می کنند،ولی کلمه ها،کلمه هایی که از قلبمان تراویده انگار یک تکه از آن لحظه را در خود دارد.

فکر نمی کنم چیزی در دنیا بتواند بهتر از نوشته ها احساست و عواطف را زنده نگه دارد!

پاورقی:همین الان کشفش کردم!D:

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۰ لایک:) |

سبز مثل بهار

/ بازدید : ۳۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

باران...

/ بازدید : ۲۷۲

دیشب با خدا دعوا کردیم.

 

فکرمی کردم دیگر مرا دوست ندارد.

رویم را کردم به دیوار.

چندقطره اشک ریختم و خوابم برد.

صبح که بیدار شدم مادرم گفت :

" نمی‌دانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد... " 

(هفت فروردین94)

 
نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

فیلسوفی که بنده باشم!

/ بازدید : ۲۷۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

همسفر

/ بازدید : ۲۶۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

امروز روز من است!

/ بازدید : ۲۸۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان