باران...
جمعه بهمن ۳۰ ۱۳۹۴، ۱۲:۵۲
/
بازدید : ۲۴۷
دیشب با خدا دعوا کردیم.
فکرمی کردم دیگر مرا دوست ندارد.
رویم را کردم به دیوار.
چندقطره اشک ریختم و خوابم برد.
صبح که بیدار شدم مادرم گفت :
" نمیدانی از دیشب تا صبح چه بارانی می آمد... "
(هفت فروردین94)