یک بعد از ظهر زمستانی عجیب!
همان چشم های معصوم همیشگیاش،همان لبخند کمرنگ و گرم گوشه ی لبش،همان حرکات بی تکلف و صمیمی،همان آهنگ قدم زدن ،همان وقار و همان شیطنت دوست داشتنی وجودش،همه چیزش همان بود. صورتش هنوز هم سنش را کمتر از چیزی که بود نشان میداد و هنوز هم تلفیق آن نگاه گرم و سنگین با لبخند ملایمش باعث میشد با خودت فکر کنی این دختر چقدر از خودش مطمئن است!
فکر کردم چه چیزی باعث میشود انقدر این زن را دوست داشته باشم و جوابی را که راضیم کند نیافتم.پرسیدم دوست دارد یک بعد از ظهر زمستانی را با من پشت پنجره ی کافه ی آن دست خیابان بگذراند و یک لیوان شکلات داغ مهمان من باشد؟شکلات داغ دوست داشت،کافه ی آن دست خیابان را هم.
زیباترین زن عالم نبود،باهوش ترین یا ثروتمندترین هم نبود.مثل همه ی آدم ها در زندگیش شکست ها و پیروزی هایی داشت.مثل همه ی آدم ها بعضی شب ها را گریه کرده بود، عاشق شده بود ، ازدواج کرده بود ، مثل همه ی آدم ها شغلی در بیرون داشت ولی یک چیزی تووی وجودش بود که او را از همه ی آدم هایی که می شناختم متمایز می کرد.
فداکار بود،نه فقط برای خانواده اش، برای هر انسانی که می توانست کمکش کند؛فرقی نمی کرد که کاری را که انجام میدهد دوست دارد یا نه،درست انجامش می داد.برای آن گربه ای که کنار تیر چراغ کز کرده بود هم احترام قائل بود.راست گو بود.قاطع بود،خودش را پشت کسی پنهان نمی کرد.سعی می کرد عادل باشد،برای هر چیزی که به دست آورده بود تلاش کرده بود و خیلی خوب بلد بود از دست دادن را ، زن بودن را ، مادر بودن را و مرد بودن را.
تمام مدت با دقت تماشایش کردم،چشم های جاافتاده با خط چشم نازکش،حلقه ی طلایی ساده ی انگشت چپش،آرایش ملایم و رژ لب کمرنگش،بوی ادکلنش و رد خودکار خوردگی کف دستش،ساعت ظریف با بند چرمی مشکی و پالتوی بلندی که کشیده تر و تراشیده تر نشانش می داد ، همه چیزش را دوست داشتم و حالا می دانستم چرا؛ فقط و فقط یک دلیل داشت؛درست است او زیباترین زن عالم نبود،باهوش ترین یا ثروتمندترین هم نبود ولی...
با صدای اذان بیدار شدم،شش صبح بود،گیج بودم و خنده ام گرفته بود.قلبم یک جور عجیبی می تپید ،پر از عشق و امید شده بود و سبک می تپید.اوه خدای من...چقدر سی و پنج سالگی به من می آمد و من چقدر به این خود سی و پنج ساله ام افتخار می کردم چون او انسان شریفی بود...