وقتی خیلی عصبانی میشوم
وقتی خیلی عصبانی میشوم خودکار و دفتر دویست برگی برمیدارم،جلدش را باز میکنم و با آن خودکار میافتم به جانش.انقدر خودکار را رویش فشار میدهم که نوکش برود توو یا خودکار تووی دستم بشکند.دفتر را ورق میزنم و کاغذهایی را که پشت سر هم،همگی در امتداد خط های مشترک شکافته شده اند و حتی بعضی هاشان از دفتر در آمده اند تماشا میکنم.وقتی دفتر را حسابی زخمی کردم با دست کاغذها را میکنم و وحشیانه ریز ریزشان میکنم.
انقدر ادامه میدهم تا بند بند انگشتانم از رد کاغذهایی که تووی دستم میکشیدمشان درد بگیرد و ناخن هایم روی برآمدگی کف دستم را زخم کند و جایش سرخ شود،آن وقت است که میفهمم خسته شدم؛دست میکشم،نگاه میکنم...به منظرهای که خلق کردهام نگاه میکنم.
به کاغذهایی که بعضیشان پودر شده اند و روی بعضی رد کشیدگی مانده اما پاره نشده اند،بعضی مچاله شده اند و هرکدامشان گوشه ای افتاده اند خوب نگاه میکنم.اگر این یک دفتر نبود،یک قلب بود چه؟آنوقت من با تیشهی عصبانیتم یک انسان را کشته بودم.اگر آن انسان عزیزم بود چه؟
بلند میشوم میروم دنبال کارم.دفتر نیمهجان را همانجا رها میکنم...