خدایا یه عااااااااالمههههه شکرت
نوشته شده در 93/9/29
شاید این نور ملایم ، شاید فرش های کناره ای که کج زیر پله انداخته اند و تا خورده و جمع شده و شاید هم دیدن چند نفری که آمدند و نمازشان را قبل از اینکه قضا بشود بخوانند و شاید هم همزمان با همه ی این اتفاقات خواندن نوشته ی "یاسی" ... نمی دانم کدام ولی من دلم گرفت حس کردم حالا باید یک چیز هایی بنویسم.
حرف جاهای خالی که می شود بغض گلویم را می گیرد . از همه ی خالی ها فرار می کنم دیگر دلم کمال می خواهد دلم "بودن" میخواهد دلم "شدن" می خواهد. از همه ی نفی ها متنفر شده ام. از همه ی " نشد" ها از همه ی حرف هایی که آخرش سه نقطه دارد از همه ی حرف هایی که تهش یک " اما " دارد...
و باز روز هایی می رسد که من ازش خاطره های بد دارم و خواه ناخواه با یک تلنگر تووی ذهنم جان می گیرد. از این برهه متنفرم. از آخر آذر تا 17 دی...از آن یک سالی که به آخر نرسید...از کادوهایی که با گریه درست می کردم... از جانماز گلدوزی شده ای که نصفه ماند... با کوچکترین قطره ی آبی که وسط آن جهنم روی پیشانیم می افتاد امیدوار می شدم. هزار بار امید من نا امید شد و من باز امیدوار شدم و باز نا امید مثل لیوانی که سرد و گرمش کنند...ولی ترک نخوردم. ماندم... می دانم امسال انقدر خاطره های خوب می سازیم که همه ی جاهای خالی جامانده از سال ها ی قبل پر می شود . میدانم خوش می گذرد می دانم که می شود ولی...
یک بار تووی کتاب ادبیات دبیرستان خوانده بودم " درخت بید کنار خیابان های شیراز با اینکه هوا گرم بود می لرزید ولی این بار نه از سرما...خاطره ی سرما تووی ذهنش جا مانده بود..."