سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

26سالگی

/ بازدید : ۱۲۵

چند روز دیگه تولدمه.امسال برعکس هرسال رسیدن سالروز میلاد خجسته‌ام رو توو بوق و کرنا نکردم.تحت تاثیر کتابی که اخیرا خوندم تصمیم گرفتم امسال تصمیمات جدیدی برای خودم بگیرم و مبدا زمانیم رو هم بذارم روی روز تولدم.میخوام امسال به خودم یه هدیه ی بزرگ بدم.میخوام به خودم یک سال پربار هدیه بدم.میخوام همه ی چیزهایی که تا امروز جمع کردم بذارم رو هم رو هم و برم وایستم روشون و یه ویوی ابدی به خودم هدیه بدم.

الان که دارم اینارو مینویسم واقعا نمیدونم عمر این حرفا چقدره، یه ساعت، یه روز یا یه سال...تووی این چندسالی که گذشت خیلی واقع بین شدم و این واقعگرایی یه عالمه دیوار تووی ذهنم ساخت.دوست دارم به دنیای قبل ازین دیوارا برگردم ولی نه دنیای بچگی.دوست دارم بزنم به دل این کوه‌ها و صخره‌های بلندی که توو زندگیم جلوم سبز شدن و برسم به دشت شقایق پشتش.

نمیدونم بخاطر این حس جوشش و انگیزه ای که گاهی توو وجودم شعله میکشه بخندم یا گریه کنم.هربار شکست خوردم،هربار غمگین شدم یا اتفاق بدی برام افتاد که روزها و ماه ها نتونستم به خودم بیام توو دلم گفتم من دیگه قید این زندگی رو زدم. من دیگه هیچی نمیخام فقط میخام روزای زندگیم تموم بشه و با تمام وجودم هربار باور کردم که دیگه سیرم و علاقه ای به زندگی کردن ندارم.

ولی در کمال ناباوری بازم اون روزا برمیگردن، اون روزایی که احساس میکنی الان رو مبدا وایستادی،نه خانی رفته و نه خانی اومده و زمان و زمین ایستادن و منتظرن که با اشاره ی دست تو شروع به حرکت کنن.

در آغاز بیست و شش سالگی به دیدگاه جالبی درباره ی زندگی رسیدم. ضمن تشکر و قدردانی از علم بی‌کران ریاضی فهمیدم که این جهان، شامل همه ی شناخته ها و ناشناخته های درونش،مثل یه صفحه ی بازی میمونه که به وسیله ی یه اراده ی مطلق و با هدف خاصی خلق شده و تمام موجودات و مخلوقات پدیده های تصادفی هستن که حکم تاس های بازی رو دارن.احتمال اتفاق افتادن بیگ بنگ و تشکیل راه شیری و منظومه ی شمسی خیلی کمتر از احتمال اتفاق نیفتادنشون بود ولی اتفاق افتادن.و بعد احتمال تشکیل کره ای با قابلیت های خاص و بعد احتمال به وجود اومدن گیاهان و حیوانات و آب و خاک و هوا و نور و ما. ما با چه احتمالی به وجود اومدیم؟ با چه شرایطی؟اگر چه شود و چه شود و چه شود احتمال اینکه شخصی با مشخصات من متولد بشه و موجودیت پیدا کنه وجود داشت؟با یه حساب سر انگشتی میشه نتیجه گرفت احتمال به دنیا اومدن من در مقابل احتمال به دنیا نیومدنم نزدیک به صفره ولی من اتفاق افتادم.من از بین میلیون ها و میلیاردها احتمال مختلف بی هیچ منطق از پیش تعیین شده ای و کاملا تصادفی اتفاق افتادم.از بین میلیاردها انسان منحصر به فردی که هرگز متولد نشدن من شانس متولد شدن و چشیدن طعم زندگی رو پیدا کردم ،حتی اگر طعم زننده ای داشته باشه و حتی اگر بعدش هیچ چیزی وجود نداشته باشه .

این شانس هر لحظه داره به من داده میشه و زمانی هم میرسه که خیلی تصادفی زنجیره ی اتفاقات زندگی به سمتی میرن که احتمال بودن من صفر میشه.شانسی بودن زندگی و شانسی بودن تک تک اتفاقاتی که بعد از موجود شدن برای ما میفتن و حتی تک تک اتفاقاتی که برای ما نمیفتن اونو ارزشمندش میکنه(شاید-حداقل بنظر من). وجود پدیده هایی مثل کتابا و فیلم ها و ارتباطات اجتماعی که باعث میشن ما بتونیم زندگی ها و احساسات دیگه ای رو هم تجربه کنیم جذابیت زندگی رو صدچندان میکنه. اینکه ما موجوداتی هستیم که بر حسب اتفاق به تجربه کردن و کشف کردن علاقه داریم و دونستن این نکته که ممکن بود اینجوری نباشه تمام زندگی رو جذاب تر میکنه.همین الان که دارم اینارو میگم پرسیدن این سوال از خودم که آیا من ده سال دیگه هم همین نظرو راجب زندگی خواهم داشت و ندونستن جوابش منو به هیجان میاره.

زندگی هیجان انگیزه.هرچقدر تلخ و هرچقدر سخت ، زندگی یه موهبته. یه اتفاقی که میتونست نیفته.خوش حالم که به دنیا اومدم. خوش حالم که هستم تا بتونم غصه بخورم،تا بتونم بخندم، تا بتونم رنج بکشم، تا شب ها خوابم نبره و تا صبح پهلو به پهلو بشم.خوش حالم که هستم تا بتونم به یاد بیارم فکر کنم بنویسم بفهمم بدونم حرص بخورم قهر کنم نبخشم تفریح کنم بپرسم لمس کنم تلاش کنم تنبلی کنم افسرده بشم جیغ بکشم حرف بزنم عاشق بشم تقسیم کنم فراموش کنم بسازم و خراب کنم...اون کلمه ی "هستم" قبل از تمام جملاتم فارغ از خوشحال کننده یا ناراحت کننده بودن باقی جمله منو خوشحال میکنه.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

صد سال تنهایی

/ بازدید : ۱۱۰

گشتن سطل آشغال مغز بدترین و غلط ترین کار دنیاست. یه غلطی کردم رفتم دور و بر آشغالا و شخمشون زدم ، الان حالم بده از بوی گندشون.چیزایی که با زحمت دفنشون کرده بودم با دست خودم کشیدمشون بیرون. چرا اینکارو با خودم کردم؟

چون فکر میکنم حرف زدن از زندگیم یا مرورش واسم آسونه؟یا میخوام به خودم ثابت کنم از قضاوت کسی نمی ترسم؟...خب آره از قضاوت نمی ترسم چون به تک تک چیزایی که پشت سر گذاشتم افتخار میکنم.وقتی از خودم ناامید میشم به روزای سختم فکر میکنم. به اینکه چه تنهاییایی رو از سر گذروندم، چه نامردیایی دیدم...ولی میترسم از اینکه دیگران قضاوت نادرستی داشته باشن و اون دنیا مدیونم بشن ، چون خودمو میشناسم. چون میدونم من نمیتونم ببخشم . بخوامم نمیتونم.

من دیر به دل میگیرم، دیر به خودم میگیرم، صدتا بهونه میارم که رفتار دیگرانو با خودم توجیه کنم، ولی جایی که دیگه توجیهی پیدا نمیکنم،جایی که عمدا یا سهوا پا گذاشته میشه رو شکسته های دلم، من دیگه هیچوقت نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم.

من توو زندگیم فقط دوبار تونستم فراموش کنم،اونم نه گناه کسی رو،بلکه رنج خودمو...اولیش بخشی از خاطرات بدم بود که به عدم پیوسته و الان هرچقدر تلاش میکنم هم یادم نمیاد، دومیشم مرگ داییمه، که فراموش میکنم مرده و گاهی یهو یادم میفته که واای، دایی جونم دیگه توو این دنیا نیست.

یه بار دلم از مامان شکست،با اینکه عاشقشم ولی اون یه بارو نمیتونم ببخشم.نمیتونم فراموش کنم.فقط میتونم بهش فکر نکنم.

چند بار دلم از بابام شکست.نتونستم ببخشم.از بعضی دوستام دلم شکست که الانم اگر جایی ببینمشون باهاشون حرف نمیزنم. ده سال و صدسال دیگه هم ببینم بازم امکان نداره باهاشون حرف بزنم...دیگه خودمو شناختم، من نمیتونم ببخشم.و از اینکه دیگران کاری کنن که محتاج بخشش من بشن واقعا میترسم.

و درباره ی مرور،فکر نمیکنم مرور زندگیم واسم آسونه، برعکس، وقتایی که با خودم خلوت کردم و دارم به همه ی زندگیی که تا الان کردم فکر میکنم گاهی تپش قلب میگیرم عصبی میشم و دستام یخ میکنه...ولی تووی اون گذشته یه چیزی وجود داره که مدام منو جذب میکنه که به عقب برگردم، به عقب نگاه کنم. تووی قصه ی گذشته‌ام یه قهرمانی دارم که توو خیالبافیایی که واسه آینده‌ام میکنم کم دارمش.توو گذشته یه آدم قوی، یه پاندای کنگفوکار دارم که خودشم نمیفهمه چطوری، ولی از پس همه چی برمیاد.

من هنوز احساس میکنم تنها بازمانده ی یه جنگ سختم که هرچقدر هم تلاش کنم نمیتونم با کلمات از واقعیت و عمق چیزی که داخلش بودم برای کسی بگم.تنها بازمانده ای که از شنیدن کلمه های "قصه" و "اغراق" ناراحت میشه...مثل سرهنگ اورلیانو ی صدسال تنهایی، گاهی حس میکنم باید برم تووی یه کارگاه کوچیک خودمو حبس کنم و صبح تا شب بی وقفه ماهی کوچولوهای طلایی درست کنم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان