26سالگی
چند روز دیگه تولدمه.امسال برعکس هرسال رسیدن سالروز میلاد خجستهام رو توو بوق و کرنا نکردم.تحت تاثیر کتابی که اخیرا خوندم تصمیم گرفتم امسال تصمیمات جدیدی برای خودم بگیرم و مبدا زمانیم رو هم بذارم روی روز تولدم.میخوام امسال به خودم یه هدیه ی بزرگ بدم.میخوام به خودم یک سال پربار هدیه بدم.میخوام همه ی چیزهایی که تا امروز جمع کردم بذارم رو هم رو هم و برم وایستم روشون و یه ویوی ابدی به خودم هدیه بدم.
الان که دارم اینارو مینویسم واقعا نمیدونم عمر این حرفا چقدره، یه ساعت، یه روز یا یه سال...تووی این چندسالی که گذشت خیلی واقع بین شدم و این واقعگرایی یه عالمه دیوار تووی ذهنم ساخت.دوست دارم به دنیای قبل ازین دیوارا برگردم ولی نه دنیای بچگی.دوست دارم بزنم به دل این کوهها و صخرههای بلندی که توو زندگیم جلوم سبز شدن و برسم به دشت شقایق پشتش.
نمیدونم بخاطر این حس جوشش و انگیزه ای که گاهی توو وجودم شعله میکشه بخندم یا گریه کنم.هربار شکست خوردم،هربار غمگین شدم یا اتفاق بدی برام افتاد که روزها و ماه ها نتونستم به خودم بیام توو دلم گفتم من دیگه قید این زندگی رو زدم. من دیگه هیچی نمیخام فقط میخام روزای زندگیم تموم بشه و با تمام وجودم هربار باور کردم که دیگه سیرم و علاقه ای به زندگی کردن ندارم.
ولی در کمال ناباوری بازم اون روزا برمیگردن، اون روزایی که احساس میکنی الان رو مبدا وایستادی،نه خانی رفته و نه خانی اومده و زمان و زمین ایستادن و منتظرن که با اشاره ی دست تو شروع به حرکت کنن.
در آغاز بیست و شش سالگی به دیدگاه جالبی درباره ی زندگی رسیدم. ضمن تشکر و قدردانی از علم بیکران ریاضی فهمیدم که این جهان، شامل همه ی شناخته ها و ناشناخته های درونش،مثل یه صفحه ی بازی میمونه که به وسیله ی یه اراده ی مطلق و با هدف خاصی خلق شده و تمام موجودات و مخلوقات پدیده های تصادفی هستن که حکم تاس های بازی رو دارن.احتمال اتفاق افتادن بیگ بنگ و تشکیل راه شیری و منظومه ی شمسی خیلی کمتر از احتمال اتفاق نیفتادنشون بود ولی اتفاق افتادن.و بعد احتمال تشکیل کره ای با قابلیت های خاص و بعد احتمال به وجود اومدن گیاهان و حیوانات و آب و خاک و هوا و نور و ما. ما با چه احتمالی به وجود اومدیم؟ با چه شرایطی؟اگر چه شود و چه شود و چه شود احتمال اینکه شخصی با مشخصات من متولد بشه و موجودیت پیدا کنه وجود داشت؟با یه حساب سر انگشتی میشه نتیجه گرفت احتمال به دنیا اومدن من در مقابل احتمال به دنیا نیومدنم نزدیک به صفره ولی من اتفاق افتادم.من از بین میلیون ها و میلیاردها احتمال مختلف بی هیچ منطق از پیش تعیین شده ای و کاملا تصادفی اتفاق افتادم.از بین میلیاردها انسان منحصر به فردی که هرگز متولد نشدن من شانس متولد شدن و چشیدن طعم زندگی رو پیدا کردم ،حتی اگر طعم زننده ای داشته باشه و حتی اگر بعدش هیچ چیزی وجود نداشته باشه .
این شانس هر لحظه داره به من داده میشه و زمانی هم میرسه که خیلی تصادفی زنجیره ی اتفاقات زندگی به سمتی میرن که احتمال بودن من صفر میشه.شانسی بودن زندگی و شانسی بودن تک تک اتفاقاتی که بعد از موجود شدن برای ما میفتن و حتی تک تک اتفاقاتی که برای ما نمیفتن اونو ارزشمندش میکنه(شاید-حداقل بنظر من). وجود پدیده هایی مثل کتابا و فیلم ها و ارتباطات اجتماعی که باعث میشن ما بتونیم زندگی ها و احساسات دیگه ای رو هم تجربه کنیم جذابیت زندگی رو صدچندان میکنه. اینکه ما موجوداتی هستیم که بر حسب اتفاق به تجربه کردن و کشف کردن علاقه داریم و دونستن این نکته که ممکن بود اینجوری نباشه تمام زندگی رو جذاب تر میکنه.همین الان که دارم اینارو میگم پرسیدن این سوال از خودم که آیا من ده سال دیگه هم همین نظرو راجب زندگی خواهم داشت و ندونستن جوابش منو به هیجان میاره.
زندگی هیجان انگیزه.هرچقدر تلخ و هرچقدر سخت ، زندگی یه موهبته. یه اتفاقی که میتونست نیفته.خوش حالم که به دنیا اومدم. خوش حالم که هستم تا بتونم غصه بخورم،تا بتونم بخندم، تا بتونم رنج بکشم، تا شب ها خوابم نبره و تا صبح پهلو به پهلو بشم.خوش حالم که هستم تا بتونم به یاد بیارم فکر کنم بنویسم بفهمم بدونم حرص بخورم قهر کنم نبخشم تفریح کنم بپرسم لمس کنم تلاش کنم تنبلی کنم افسرده بشم جیغ بکشم حرف بزنم عاشق بشم تقسیم کنم فراموش کنم بسازم و خراب کنم...اون کلمه ی "هستم" قبل از تمام جملاتم فارغ از خوشحال کننده یا ناراحت کننده بودن باقی جمله منو خوشحال میکنه.