صد سال تنهایی
گشتن سطل آشغال مغز بدترین و غلط ترین کار دنیاست. یه غلطی کردم رفتم دور و بر آشغالا و شخمشون زدم ، الان حالم بده از بوی گندشون.چیزایی که با زحمت دفنشون کرده بودم با دست خودم کشیدمشون بیرون. چرا اینکارو با خودم کردم؟
چون فکر میکنم حرف زدن از زندگیم یا مرورش واسم آسونه؟یا میخوام به خودم ثابت کنم از قضاوت کسی نمی ترسم؟...خب آره از قضاوت نمی ترسم چون به تک تک چیزایی که پشت سر گذاشتم افتخار میکنم.وقتی از خودم ناامید میشم به روزای سختم فکر میکنم. به اینکه چه تنهاییایی رو از سر گذروندم، چه نامردیایی دیدم...ولی میترسم از اینکه دیگران قضاوت نادرستی داشته باشن و اون دنیا مدیونم بشن ، چون خودمو میشناسم. چون میدونم من نمیتونم ببخشم . بخوامم نمیتونم.
من دیر به دل میگیرم، دیر به خودم میگیرم، صدتا بهونه میارم که رفتار دیگرانو با خودم توجیه کنم، ولی جایی که دیگه توجیهی پیدا نمیکنم،جایی که عمدا یا سهوا پا گذاشته میشه رو شکسته های دلم، من دیگه هیچوقت نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم.
من توو زندگیم فقط دوبار تونستم فراموش کنم،اونم نه گناه کسی رو،بلکه رنج خودمو...اولیش بخشی از خاطرات بدم بود که به عدم پیوسته و الان هرچقدر تلاش میکنم هم یادم نمیاد، دومیشم مرگ داییمه، که فراموش میکنم مرده و گاهی یهو یادم میفته که واای، دایی جونم دیگه توو این دنیا نیست.
یه بار دلم از مامان شکست،با اینکه عاشقشم ولی اون یه بارو نمیتونم ببخشم.نمیتونم فراموش کنم.فقط میتونم بهش فکر نکنم.
چند بار دلم از بابام شکست.نتونستم ببخشم.از بعضی دوستام دلم شکست که الانم اگر جایی ببینمشون باهاشون حرف نمیزنم. ده سال و صدسال دیگه هم ببینم بازم امکان نداره باهاشون حرف بزنم...دیگه خودمو شناختم، من نمیتونم ببخشم.و از اینکه دیگران کاری کنن که محتاج بخشش من بشن واقعا میترسم.
و درباره ی مرور،فکر نمیکنم مرور زندگیم واسم آسونه، برعکس، وقتایی که با خودم خلوت کردم و دارم به همه ی زندگیی که تا الان کردم فکر میکنم گاهی تپش قلب میگیرم عصبی میشم و دستام یخ میکنه...ولی تووی اون گذشته یه چیزی وجود داره که مدام منو جذب میکنه که به عقب برگردم، به عقب نگاه کنم. تووی قصه ی گذشتهام یه قهرمانی دارم که توو خیالبافیایی که واسه آیندهام میکنم کم دارمش.توو گذشته یه آدم قوی، یه پاندای کنگفوکار دارم که خودشم نمیفهمه چطوری، ولی از پس همه چی برمیاد.
من هنوز احساس میکنم تنها بازمانده ی یه جنگ سختم که هرچقدر هم تلاش کنم نمیتونم با کلمات از واقعیت و عمق چیزی که داخلش بودم برای کسی بگم.تنها بازمانده ای که از شنیدن کلمه های "قصه" و "اغراق" ناراحت میشه...مثل سرهنگ اورلیانو ی صدسال تنهایی، گاهی حس میکنم باید برم تووی یه کارگاه کوچیک خودمو حبس کنم و صبح تا شب بی وقفه ماهی کوچولوهای طلایی درست کنم.