سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

رفتن

/ بازدید : ۱۱۵

یه اتفاق بد دیگه افتاده... و اتفاقای بد قرار نیست انگار توو زندگی ما تموم بشن. دوست دارم هرچه زودتر از این کشور برم. فکر نمی کنم جای دیگه زندگی برام آسون تر باشه. اما دوست دارم حداقل انرژیم صرف مشکلات خودم بشه، نه مشکلات اقوام و دوستان و خانواده.

هیچوقت دلم نخواسته کسی رو درگیر ناراحتیام بکنم. دوست ندارم به کسی استرس دست دوم بدم! دوست ندارم کسی غصه منو بخوره، چون بنظرم غصه هرکس برای خودش بسه. بخاطر همینم همیشه سعی کردم پای کارام وایستم و بگم خوبم. همیشه سعی کردم هرجوری شده دیگرانو قانع کنم که مشکلی نیست، من میدونم دارم چیکار میکنم و از پسش برمیام و نگران من نباشن. 

کاش همه مثل من فکر میکردن!

کاش همه در قبال خودشون و مشکلاتشون و ناراحتیاشون به اندازه من احساس مسئولیت میکردن.

بازم دوست دارم فرار کنم و از حال دیگران بی خبر باشم.

این کشور نام دیگرش بدبختیه! وقتی میخوای بگی من ایرانیم میتونی بگی من اهل بدبختیم! از بدبختی میام، جایی که برای هر چیز کوچیکی باید بدبختی بکشی و برای ابتدایی ترین نیازهای زندگیت تاوان بدی!

میخوام برم ازین کشور میخوام از سایه ی شومش روی زندگیم فرار کنم، دیگه نمیخوام هیچ فارسی زبان بدبختی دور و برم ببینم. از تاوان دادن برای هر چیزی حتی برای نفس کشیدن و زنده بودن توو این خرابه خسته شدم. از این کشور متنفرم. از هواش متنفرم. از خیابوناش، از تاریخش، از همه چیز این کشور بیزارم. تحمل ندارم دیگه توو این کشور زندگی کنم. فقط میخوام برم.

دلم خانواده خودمو میخاد. یه خانواده از من، و شبیه من. خانواده ای که من بسازمش. افراد خانواده همه خوش حال و خوشبخت و آزاد باشن. همه بتونن عقاید خودشونو داشته باشن و تحمیلی وجود نداشته باشه. کسی برای آزادیش مجبور نباشه تاوان بده. همه ی اعضای خانوادم تمام و کمال بار انتخاب هاشونو به دوش بکشن. کسی غصه ی اون یکی رو نخوره و همه در کنار هم شاد باشیم و از هم حمایت کنیم. کنار همدیگه باشیم اما توو زندگی هم دخالت نکنیم. به همدیگه غم و غصه ندیم و هرکس سختیای راهی که داره برای خودش انتخاب میکنه رو با لب خندون به جون بخره.

دلم خانواده خودمو میخواد و برای داشتن اون خانواده باید هر چی زودتر ازین خاک نکبت بار، ازین زندون بی مرز رها بشم.

حاضرم چشممو ببندم و باز کنم و ببینم پنج سال از عمرم گذشته و من هیچی ازش نفهمیدم ولی دیگه توو این خرابه زندگی نمیکنم. حاضرم پنج سال از بهترین سال های عمرمو بدم فقط برای اینکه از این کشور لعنتی خلاص بشم.

تحملم تموم شده.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۱ لایک:) |

کونج‌کاوی

/ بازدید : ۱۲۶

ای کسانی که به صورت خاموش وبلاگمو فالو میکنید چرا نمی‌گویید کی هستید؟ یه وبلاگ خاک خورده‌ی بی‌مخاطب دیگه پنج‌تا فالور خاموشش چیه. حالا انگار که من توو این دنیای وبلاگی کسیو میشناسم.😄

شما چراغ روشن منو فالو کنید من قول میدم فالو بک ندم. 😄

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۱ لایک:) |

بزرگ شدن و بزرگ شدن و بزرگ شدن

/ بازدید : ۱۲۲

بیشتر از هر وقت دیگه ای توو زندگیم دوست دارم تغییر کنم و برای اولین بار احساس میکنم دنبال کمال نیستم. آیا کمالگرایی داره در من میمیره؟ نمیدونم. اما این روزا دنبال این نیستم که همه ی روز خوشحال و خندان و پروداکتیو باشم. اصراری ندارم حتما پنج صبح بیدار شم تا روز خوبی داشته باشم. بخاطر هر یک ساعتی که میتونم کاری کنم که بتونم از خودم راضی باشم خوشحال میشم. یه جورایی واحد شمارش زندگیمو از روز به ساعت تغییر دادم. هر روز برای من یه شروع جدید نیست. هر ساعت یه شروع جدیده. ساعتا برام مهمن. این ساعت خوب سپری شد؟ آره نه! چرا؟واسه اینکه ساعت بعدی خوب سپری شه چیکار کنم؟ تصمیم گیری و اقدام، بعد از یه ساعت بازم به اول حلقه برمیگردم، این یه ساعت چطور بود؟ چه احساسی داری؟ میخوای چه احساسی داشته باشی؟ تصمیم بگیر عمل کن.

وقتی بچه بودم فکر میکردم که اولا وقتی بیست سالته به شدت آدم بزرگی، دوما وقتی بیست سالت شه بزرگ شدن و رشد متوقف میشه و دیگه همه چیو بلد شدی و بعد این، وقتشه که زندگی باحال و جذاب آدم بزرگونه شروع بشه! اما الان احساس میکنم صدای قد کشیدن ساقه ی هر جوانه کوچیکی توو وجودمو میشنوم و احتمالا، به این اتفاقای کوچیکی که داره این اطراف میفته بزرگ شدن میگن.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۳ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان