بزرگ شدن و بزرگ شدن و بزرگ شدن
بیشتر از هر وقت دیگه ای توو زندگیم دوست دارم تغییر کنم و برای اولین بار احساس میکنم دنبال کمال نیستم. آیا کمالگرایی داره در من میمیره؟ نمیدونم. اما این روزا دنبال این نیستم که همه ی روز خوشحال و خندان و پروداکتیو باشم. اصراری ندارم حتما پنج صبح بیدار شم تا روز خوبی داشته باشم. بخاطر هر یک ساعتی که میتونم کاری کنم که بتونم از خودم راضی باشم خوشحال میشم. یه جورایی واحد شمارش زندگیمو از روز به ساعت تغییر دادم. هر روز برای من یه شروع جدید نیست. هر ساعت یه شروع جدیده. ساعتا برام مهمن. این ساعت خوب سپری شد؟ آره نه! چرا؟واسه اینکه ساعت بعدی خوب سپری شه چیکار کنم؟ تصمیم گیری و اقدام، بعد از یه ساعت بازم به اول حلقه برمیگردم، این یه ساعت چطور بود؟ چه احساسی داری؟ میخوای چه احساسی داشته باشی؟ تصمیم بگیر عمل کن.
وقتی بچه بودم فکر میکردم که اولا وقتی بیست سالته به شدت آدم بزرگی، دوما وقتی بیست سالت شه بزرگ شدن و رشد متوقف میشه و دیگه همه چیو بلد شدی و بعد این، وقتشه که زندگی باحال و جذاب آدم بزرگونه شروع بشه! اما الان احساس میکنم صدای قد کشیدن ساقه ی هر جوانه کوچیکی توو وجودمو میشنوم و احتمالا، به این اتفاقای کوچیکی که داره این اطراف میفته بزرگ شدن میگن.