پیوستگی1
وقتی میخواستم کنکور کارشناسی بدم تابستون هیچ درسی بجز آمار در یک روز! نخوندم. برای کنکور کلاس فیزیک و دیفرانسیل و گسسته ثبت نام کرده بودم...یادمه درس گسسته رو خیلی دوست داشتم و چون حجمش کم بود قرار بود توو یه دوره سه ماهه تموم بشه. کلاسا از وسطای تابستون شروع شد و من فقط سرکلاسا میرفتم و میومدم و اصلا توو خونه درس نمیخوندم. پاییز و زمستون هم فقط مدرسه و کلاسارو میرفتم و میومدم و همچنان از ساعت مطالعه مجزا برای کنکور خبری نبود. آرمون میدادم و هیچوقت نتونستم بودجه آزمون رو کامل بخونم. درسای پایه رو هم که کلا نمیخوندم.
نزدیک عید میشد و من هیچ تستی بجز آزمونای دوهفته یه بار قلمچی نزده بودم.حجم درسای نخوندهام انقد زیاد بود که هرکس میخواست بهم مشاوره بده میگفت از یه مباحثی صرف نظر کن. من و صرف نظر کردن؟ من هرگز توو زندگیم از چیزی صرف نظر نکرده بودم. من تا آخرین لحظه برای اینکه کارمو در کامل ترین شکل ممکن انجام بدم تلاش می کردم. واسه آزمونایی که گفتم هیچوقت به بودجه بندیش نمی رسیدم، هر دو هفته چهارشنبه شب یه برنامه برای فرداش که مدرسه نداشتیم می ریختم و تلاش میکردم همه چیزو یه روزه بخونم! طبیعتا هیچوقت موفق نمیشدم چنین برنامه ای رو با موفقیت تموم کنم ولی همه ی تلاشمو میکردم. در اتاقو میبستم یکم ازین درس میخوندم یکم ازون یکی تا شب وقت خواب میشد و شب هم در کمال امیدواری میخوابیدم!
نمیدونم چرا اونموقع با اینکه کل دو هفته رو خوش و خرم میگذروندم و فقط یه روز خودمو خسته میکردم ولی بازم معتقد بودم همه تلاشمو کردم. نمیدونم چرا اونموقع اصلا بابت زمان های از دست رفته تاسف نمیخوردم. کاش یادم میومد رمز موفقیتم چی بود که من حتی یک ثانیه هم به عقب نگاه نمیکردم و بابت کارهایی که کردم و نکردم تاسف نمیخوردم. اعتماد به نفس و آرامش و جدیت من سر جلسه های آزمون مثل کسی بود که همه بودجه رو خونده. آیا من حتی یک سوالو بخاطر اینکه مبحثشو نخوندم رد میکردم؟ نخیر! من از هیچ سوالی رد نمیشدم. و در نتیجه غلط هم زیاد میزدم! درصدای درسای اختصاصیم خیلی پایین بود خصوصا اواخر زمستون. من چرا از دیدن درصدای پایینم وحشت نمیکردم؟نمیدونم! من چرا با این همه تعداد بالای سوالای غلط، درصدای کم، حجم بالای درس های نخونده، نداشتن وقت کافی برای مرور، نو موندن نود و پنج درصد کتابای تستم به این نتیجه نمیرسیدم که دیگه شانسی برای کنکور ندارم؟ من چرا همیشه فکر میکردم هنوز وقت هست؟!
برای عید ما رفتیم تهران.مامانم اینا برنامه های تفریحی خودشونو داشتن. من یه برنامه فشرده برای خوندن کل پایه توو دو هفته عید طراحی کرده بودم! من حساب کرده بودم با روزی 14 تا 16 ساعت مطالعه به راحتی میتونم همه ی مباحثو بخونم. اون کلمه به راحتی خیلی قید مهمیه ، چون من واقعا همین احساسو داشتم و خیلی ذهنمو درگیر اینکه این عدد و رقما چقد واقعیه نمیکردم. من کلا تووی دنیای غیرواقعی خودم زندگی میکردم. از تکنیک های جذابم برای مطالعه این بود که ساعتم همیشه دستم بود و وقتی بیدار میشدم هر چند ساعت که لازم بود ساعتو میکشیدم عقب!اگه خیلی کند بودم میکشیدم جلو که یکم وقت تنگ بشه،خلاصه که حتی تعریف زمان در کنترل خودم بود! من کنار کتابا میخوابیدم و وقتی بیدار میشدم مبحثی که باید بخونم کنار رخت خوابم بود! توو اون دو هفته من میانگین 14 ساعت و حداقل 12 ساعت روزی درس خوندم. اون عید جزو موفقیتای خیلی خیلی بزرگ زندگیم محسوب میشه. چون من اکثر درسای پایه رو خوندم ولی شیمی ها، ادبیاتها و دین و زندگی ها که میشد شش تا درس رو نرسیدم بخونم. آیا من مبحثی رو حدف کردم؟نخیر! آیا اینایی که نرسیدم بخونم رو بیخیال شدم؟ نخیر! من برای همه درس ها از کتاب درسی شروع میکردم و بازم خیلی وقت نمیکردم تست حل کنم.
عید تموم شد و کمتر از یک ماه تا امتحانای پیش دو وقت بود، همزمان با مطالعه برای امتحانا من پیش دو رو برای کنکور جمع کردم و همینطور دو روز یکبار تستای کنکور میزدم. این تستارو تحت هیچ شرایطی حتی وقتی امتحان داشتم بیخیال نشدم. بعد از امتحانای مدرسه کنکور میزدم و پیش یک میخوندم، و در نهایت در هفته ی آخر اون شش تا کتاب باقی مونده رو هم خوندم. روز قبل کنکور هم کل خلاصه نویسیامو طبق روال همیشه ی روازی قبل آزمون قلمچی خوندم. برخلاف نظر همه ی مشاورهای کنکور که میگفتن بعد عید مبحث جدید نخونید و هرچی تا اسفند خوندید بسه، من تا اخرین لحظه مباحث جدید خوندم، اونا میگفتن هفته ی آخر هیچ درسی نخونید ولی من فکر میکردم که هفته ی آخرم بلخره جزو فرصتای منه چرا باید بسوزونمش؟
شب هم خوابم نبرد چون همسایه طبقه بالامون پارتی گرفته بودن. ولی در هر حال من صبح بدون اینکه سر سوزنی از چیزی شاکی باشم رفتم سر جلسه. خیلی حس خاصی نداشتم،انگار که قراره یه امتحان عادی بدم و بیام. از قبل تصمیم گرفته بودم چه درسایی رو جواب بدم و از هر باکس چندتا تست بزنم، ولی در نهایت سر جلسه با اینکه قرار نبود هندسه بزنم ولی از شانس تستاش آسون بود و تستای دیفرانسیلی که قرار بود بزنم سخت بودن، خلاصه که برنامه کلا عوض شد و من عملا همون رفتار همیشگیمو پیش گرفتم و هرچی دم دستم اومد جواب دادم. و با این رویه بازم غلط زیاد داشتم ولی...
من با این اخلاقا و اعتقادات منحصربفردم رتبه یک کنکور نشدم، ولی به چیزی که دلم میخواست رسیدم. با تحلیل یه مشاور کنکور من اگر اون همه غلط نمیزدم رتبم شاید یک سوم میشد ولی با تحلیل خودم من اگر اون همه تست غلط نمیزدم اون همه تست درست هم نمیتونستم بزنم! چون جسارت داشتن ، ریسک پذیر بودن و قدرت قمار کردن با اتکا به اون اطمینان غیرمنطقی ای که از خودم داشتم عملا چیزی بود که منو به خواسته ام رسوند .من با وجود کمال گراییام، با وجود برنامه ریزیای تخیلیم و کارهای عجیب غریبم در نهایت تونستم توو سه ماه همه چیو بخونم...مهم نیست که از نظر دیگران کیفیت و عمق مطالعه من توو این زمان چقدر سطحیه، مهم اینه که من احساس قدرت میکردم و احساس میکردم کارمو انجام دادم. من افسوس نمیخوردم و تا آخرین لحظه هیچوقت به اینکه نسبت به دیگران چه ترازی دارم و توو چه سطحیم فکر نمیکردم. من توو ذهن خودم نامبر وان بودم!، هرجایی که بودم اونجارو دوست داشتم، بابت هیچ کوتاهی و کم کاری خودمو ناراحت نمیکردم، حتی بهش فکرم نمیکردم. هرچقدر هم که با منطق قابل توجیه نباشه من همیشه از درونم احساس یه پیوند محکم با هستی میکردم که به من آرامش میداد. من احساس میکردم لیاقت منو برای رسیدن به آرزوم اینکه سه ماه درس خوندم یا 12 ماه تعیین نمیکرد. من 12 سال درس خوندم و مدرسه رفتم، حتی اگر برای این کنکور سه روزم درس میخوندم هم به اندازه ی همه لیاقت رتبه یک شدن رو داشتم! مفهوم "نرسیدن به چیزی که حقمه" برای من تعریف نشده بود. هیچوقت فکر نمیکردم چیزی حق من بود ولی بهش نرسیدم یا حقم نبود ولی سرم اومد.
الان، تووی این روزایی که خیلی پیش میاد با خودم فکر کنم توو زندگیم در حقم ناحقی شده و ناراحت میشم، نمیدونم اون موقع ها فکر درستی داشتم یا فقط چون انقدر تجربه ی زندگی نداشتم و واقعا هیچوقت حقم پایمال نشده بود میتونستم انقدر اساطیری فکر کنم! البته این تفکرات اساطیری انقدر مختصر نبود. من اساسا حق رو چیزی بزرگتر از اون چیزی که در یه مقطع زمان به دست میاوردم میدیدم. یعنی فکر میکردم اینکه توو یه مقطعی از زندگیت ارزش هات شخصیتت کارت درست ارزیابی نشه و به چیزی که فکر میکنی شایستگیشو داری نرسی معنیش این نیست که حقی از تو ضایع شده، شاید سهم تو از حق، توو جای بهتری منتظر تو باشه...یجورایی تمام دنیا و زندگی رو یه کل پیوسته می دیدم وخودم هم جزوی ازین پیوستگی بودم.
ولی الان که هشت سال بزرگتر شدم، خیلی معمولی تر و زمینی تر فکر میکنم. فکر میکنم اگر فلان استاد تو رو درست ارزیابی نکرد حقت ضایع شده. اگر کسی که از تو کمتر بود پذیرفته شد حقت ضایع شده. و در هر مقطع از زندگی در جای جای زندگی حق های زیادی هست که از آدما ضایع میشه و حق های زیادی هم هست که بحق بهشون میرسه. خبری از پیوستگی نیست. اینکه تو بیست سال بعد موفق ترین آدم تخصص خودت بشی، این واقعیت که بیست سال پیش یه جایی حق تو رو ضایع کرده بودن عوض نمیکنه. اون حق تضییع شده به قوت خودش باقیه!
دوست داشتم بتونم در طریق همون تفکری که به من آرامش میداد و کمکم میکرد ناممکن هارو ممکن کنم باقی بمونم، ولی بزرگ شدن و زندگی مدام به من میگه واقعیت رو بپذیر و خودتو گول نزن، زندگی واقعی اینه، خاکی و سخت، و هیج چیز مقدس و ناب و بزرگی وجود نداره.
پ.ن: میخواستم این لیستو ادامه بدم، لیست وقتایی که چطوری با قدرت اعتماد به خودم و اینکه به کل هستی وصلم، تونستم از پس چالش های کوچیک و بزرگ زندگیم بر بیام، تا هروقت نیاز به دلگرمی داشتم بخونمش، ولی همین یه مورد خیلی طولانی شد بخاطر همین ادامه ندادم، ولی بازم مینویسم.