سه...دو...حرکت!!
صحنه دست نخورده است.خانم رضایی با همان حالت چهره ، هیکل درشت و چادرش که او را شبیه یک پنگوئن خسته می کند سمت چپ پشت گیت های ورودی ایستاده.سمت راست دو تا نگهبان داخل نگهبانی نشسته اند و روی سکوی بلندی که در روبه رو قرار دارد همان گربه ی سفید-شکلاتی بزرگ نشسته و با چشم هایی که هیچ وقت نفهمیدم چه رنگی هستند به دانشجوهایی که می آیند و می روند زل زده.
من از در وارد می شوم.شماره ی اتاقم را می گویم و هزار و یکجور آیه می آورم که خوابگاهی هستم . "خوابگاهی" بودن دوباره به دایره ی واژگان من برگشته!
تک تک آدم های گذشته دوباره وارد صحنه می شوند.می گویم سلام و می شنوم اتاقت کجاست و می گویم از دیدنت خوش حال شدم و می شنوم اتاق ما هم بیا و این مکالمه بارها و بارها در برخورد با تک تک آدم های قدیمی تکرار می شود.
باز هم روفرشی قرمز جگری و موکت های قهوه ای و یخچال قد کوتاه کپک زده و باز هم بگو مگو ی تخت پایین و تخت بالا...
انگار که کارگردان گفته باشد "کات...یه بار دیگه بریم ، سه، دو ،..." و من یک بار دیگر وارد صحنه شده ام تا فیلم خودم را بازی کنم؛تا فیلم خودم را "درست" بازی کنم.