سرگشتگی
گاهی آدم جایی می ایستد که دیگر خودش هم عقلش قد نمی دهد!
منظورم این است که وقتی به اطرافت نگاه می کنی همه چیز سر جایش است ، جای تو هم مشخص است ولی تو سر جایت نیستی ، جایت را می بینی، میدانی کافیست تو هم بروی بنشینی سر جایت تا پازل تکمیل شود ولی نمی روی، ایستاده ای تکان نمیخوری ، همه از اطراف صدایت می کنند تشویقت می کنند، کم مانده به آخر راه، برای رسیدن فقط کافیست بروی بنشینی سرجایت،ولی تو ماتت برده ، زمان مثل آب از لای انگشتانت سر می خورد و تو ... توی لعنتی ماتت برده!
خالی شدی، انگار که نمیبینی با اینکه میبینی، نمیشنوی با اینکه میشنوی ، نمیفهمی با اینکه میفهمی ، انگار تو یک نفر دیگر هستی و اینکه از پنجره ی چشم های تو دارد صحنه را نگاه می کند،پشت لپ تاپ می نشیند و توصیفش می کند یکی دیگر!!
انگار همینطور که نشسته ای در خانه و گذر زمان را تماشا می کنی در جای دیگری سرگردانی،گم شده ای.همه چیز خیلی آشنا ولی خیلی غریبه است.نه در گذشته سیر می کنی نه در آینده و نه در حال...نیستی!