بخوان!
یک سری اسم و چهره تووی سرم رژه می رود.چیز جدیدی نیست،گاه و بی گاه برایم پیش می آید.
خانم رحیمی مربی مهدکودکم بود.ظهر که همه ی بچه های کودکستانی را مجبور می کردند بخوابند،وقتی همه خوابیدند،می دانست که من بیدارم،می دانست دوست ندارم بخوابم،مرا با خودش می برد اتاق تلوزیون و برایم کارتون می گذاشت تا مامانم بیاید دنبالم.
نفر بعدی معلم اول ابتدایی،خانم مظفری،بود.در جلسه ی اولیا و مربیان بهم گفته بود تو خیلی باهوشی ولی این بی دقتی ات کار دستت می دهد و من هرسال،سر امتحان ریاضی و فیزیک،این جمله را با خودم تکرار کرده بودم.فقط سر امتحانات اصلی بود که نوزده و هفتاد و پنج من،قطعا بیست می شد.
خانم ریحانی،دبیر ریاضی راهنمایی،کسی که مرا به ریاضی علاقه مند کرد،کسی که به من گفت ریاضی تو از همه ی بچه های کلاس قوی تر است.او همیشه،با آن مانتوی بلند اپل دار سرمه ای رنگش که قدبلندتر و چهارشانه تر نشانش می داد،با عینک بدون فریم روی نوک بینی اش و مقنعه ی بلند چانه دارش،با یکی دو تار موی سفیدی که گاهی بیرون می آمد و لبخند محوی که روی صورت سردش فقط من می دیدمش،یا شاید هم فقط به من نشانش می داد گوشه ی قلبم حک شده. روزی که کارنامه ام را می گرفتم و برای همیشه با مدرسه ی راهنمایی خداحافظی می کردم به من گفته بود،منتظرم ببینم دانشگاه کجا قبول می شوی،فکر نکن فراموشت می کنم،منتظر خبر های خوبت هستم.گفته بودم مگه تا اون موقع من را یادتان می ماند؟گفته بود معلم ها هیچوقت دانش آموزانشان را فراموش نمی کنند،ولی شاگردها ممکن است معلم شان را فراموش کنند.ولی فراموشم کرده بود.فقط یکبار تووی خیابان دیدمش،سلام کردم،نشناخت.گفت چهره ات آشناست ولی اسمت را یادم نمی آید.منتظر بودم ازم بپرسد کجا قبول شدم و چه می خوانم.نپرسید...جواب سلامم را داد،گفت موفق باشی و رد شد. من اما هربار که صبح ها سر کلاسی می نشینم و حال جواب دادن به سوال استاد را ندارم،تووی دلم با صدای پیرانه و قشنگ او می گویم «خانم شین مگه صبح چایی نخوردی؟!» و به خودم لبخند می زنم.
خانم مسعودی و صدای پر از انرژی اش،خانم علوی و ... یک بار به من گفته بود نمونه ی یک انسان حق پذیر!یک بار هم گفته بود مثلا خانم شین وقتی داره با نامحرم صحبت می کنه باید یک کمی هم صداشو کلفت کنه :))). گفته بودم همه ی کسانی در این کلاس چادر سر می کنند قطعا مامان یا خانواده چادری دارند.کسی خلاف تربیت و محیط خانواده اش چادر سر نمی کند،گفته بود شما اگر سر کنی،خیلی ارزش داره...تاثیری که این انسان روی مسیر زندگی ام گذاشت وصف شدنی نیست.
با وجود تمام مخالفتی که با عقایدش داشتم،با وجود بحث های زیادی که با هم می کردیم،دوست داشتنی بود.جزو معدود افرادی بود که مخالفت هایش برایم دلچسب بود.
بعد از گذشت چهارسال از دوره ی دبیرستانم،هنوز در هر مناسبتی برایم یک به یادتم و یک دعای خوب می فرستد.
آقای نجفی و نحوه ی تدریس مبحث نوسان و حرکت موج وار دستش که با هربار گفتن کلمات موج،نوسان،حرکت نوسانی،انجامش می داد.آقای نجفی و روز اولی که با دوست خوبم «ش» دونفری سرکلاسش نشستیم و انقدر آن روز به من آفرین گفت که «ش» به شوخی گفته بود اینجا دیگه جای من نیست!
آقای علیزاده،کلاس گسسته،تکه کلام «غلط کردی» که وقتی می خواست بگوید جوابت غلط است استفاده می کرد.یک بار سر کلاس داشت می گفت شما باید بعضی مهارت ها را بلد باشید،درحالی که با انگشتانش آن ها را می شمرد :
+مثلا مهارت گفتن 1.نه 2.نمی دانم 3.نمی توانم 4....
-غلط کردی
با چشم های گشاد شده از تعجب سرش را به سمت من برگرداند و نگاهم کرد،هنوز نفهمیده بود منظورم چیست که گفتم :مهارت گفتن غلط کردی.با دو دقیقه تاخیر اول خنده ی بلندش را کرد و بعد گفت نه اینو لازم نیست یاد بگیرید.همینا کافیه.
مقدس ترین کار برایم تحصیل درس،مقدس ترین آدم ها برایم معلم ها،مقدس ترین مکان مدرسه و دانشگاه،مقدس ترین شغل تدریس،مقدس ترین وسایل کتاب ها،مقدس ترین آیه ی قران «بخوان»...خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم در این دنیا چه چیزی هست که ممکن است بیشتر از آموختن و آموختن ارزش داشته باشد؟