آرزوهای بی خاصیت
آدم ها گاهی هم آرزوهایی دارند که در واقع هیچ نفعی برایشان ندارد.هیچ چیز عایدشان نمی شود،حتی بعضی وقت ها آرزویشان یکجوری است که دوست دارند تا یک مرحله ای پیش بیاید و از یک جایی به بعد منتفی شود.
و گاهی به قدری در فکر این آرزوهای بی خاصیت هستند و انتظار برآورده شدنش را می کشند که دچار افسردگی می شوند،یواش یواش هدف های اصلی شان را پس می زنند و با چشم های اشک بار دست به دامن معصومین و خدا می شوند.
و این همه زور می زنند و به کائنات فشار می آورند تا آن حس شعف لحظه ای را مزه کنند و بعد هم بلافاصله در یک هیچستان عمیق پرت می شوند،در حالی که یک علامت سوال بزرگ روی سرشان در آورده اند که می پرسد: «خب که چی؟!»
تقریبا همه ی آدم ها حداقل یک بار در زندگی تشنه ی این آرزوهای بی خاصیت شده اند.
برای همه پیش آمده که در یک روز تابستان تشنه شده اند و بین آب و نوشابه،خیلی مصرانه نوشابه را انتخاب کرده اند،جگرشان آن لحظه ای که نوشابه ی تگری از گلویشان پایین می رفته حال آمده و بلافاصله از رویش طلب آب کرده اند.
گاهی آرزوهایمان واقعا آن چیزی نیستند که می خواهیم،گاهی هزینه ای که برای آرزوهای غیر واقعی می پردازیم به اندازه ی پول یک شیشه نوشابه ارزان نیست.
اگر بفهمیم!