سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

مینیمال!

/ بازدید : ۲۹۴

دوست دارم بهت پیام بدهم.بگویم:«سلام.»

پیامم را ببینی،جواب ندهی.سکوتت طولانی شود و هر دو تصور کنیم اتفاقی، در یک خیابان خلوت و ساکت در یک قدمی هم با هم رو به رو شده ایم.بعد از آن مکث طولانی نوشته باشی:«سلام».

نوک انگشتانم یخ شده باشد،تپش قلب گرفته باشم و دلم نخواهد آن صفحه ی چت لعنتی را باز کنم.دوست دارم گفته باشم:«چرا؟» و بلافاصله گفته باشم «مهم نیست...».تو مثل احمق ها بگویی «چی چرا؟» و من پوزخند زده باشم.وایفای را خاموش کرده باشم و سریع خوابم برده باشد.

تو تا صبح بیدار مانده باشی و از خودت پرسیده باشی واقعا چرا؟...

نویسنده : shaqayeq ۲ لایک:)
همسفر
۰۱ مهر ۱۳:۲۴
موندن خوندن نوشته هات تپش قلب گرفتم
فاطیما کیان
۰۱ مهر ۱۰:۱۶
شوخی شوخی شاعر شدن هم عالمی داره :)
پاییز مبارک
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان