تلخی بی پایان!
سه شنبه آبان ۱۴ ۱۳۹۸، ۱۶:۴۷
/
بازدید : ۱۲۵
بعضی وقت ها درد داشت ساعت پنج صبح بیدار شدن و از خونه بیرون زدن واسه رسیدن به کلاسای صبح.
داد میزدم و جورابامو پام میکردم و گریه میکردم و کیفمو جمع میکردم.
خدارو شکر که تنها زندگی می کردم. خدارو شکر کسی ندید اون دیوونه ی پر از آرزو رو.
.
از ترس اینکه نتونم به موقع بیدار بشم شب هام نمی خوابیدم.زندگیم واسم یه بسته بود توو بار هواپیمایی که بدون توقف به مقصد سرزمین رویاها پرواز میکرد.خودمو کسی میدیدم که از تنها طنابی که از هواپیما افتاده پایین آویزون شده و میدونه اگه حتی یه لحظه دستشو شل کنه پرت شده پایین.سفت چسبیدمش و به هیچ قیمتی ولش نکردم.
.
الانم این پایینم رو طناب.شرایط همش داره سخت تر و سخت تر میشه.من خسته تر و خسته تر....خدایا بهم یه ایمان تازه نفس بده.