مرگ
حالم خوب بود ، رفتم توو پیجش ، دیدم آخرین کامنتی که جواب داده مال بیست و دو هفته ی پیشه...یعنی بیست و دو هفته ی پیش ،بود،حالشم انقدی خوب بود که اومده بود اینستاگرام جواب کامنتاشو میداد....بیست و دو هفته ی پیش...چقدر نزدیک... از اون حال خوبش تا رفتنش،تا این حال بد ما قدر چشم برهم زدنی گذشته....غمش توو دلم تازه است و یاد نبودنش گلومو درد میاره....و برای دومین بار توو زندگیم فهمیدم چقدر نعمت بزرگیه فراموشی،چون روزای خوب و آروممو مدیون فراموش کردن نبودنشم.
دوتا ویدیو پست کرده بود از موقع رانندگی کردنش،آهنگی که توو جفتشم گوش میکرد پر بود از غم و تنهایی و دلتنگی...چندتا پست دیگه بود از عزیزاییش که دیگه نیستن و نوشته بود چقد دلتنگشونه.
یه پست گذاشته بود درباره اینکه چقد دلش از آدما گرفته....دلش رفتن میخواست؟نمیدونم....شاید اینا بازیای ذهنه،وقتی کار از کار میگذره و خط آخر قصه یکی معلوم میشه،آدما شروع میکنن به وصل کردن نقطه های زندگی اون و نتیجه میگیرن که اون میدونسته....ولی نمیدونسته،همونطور که ماها هم نمیدونیم،ولی هممون داریم یه مسیری رو میریم...ما از لحظه ی تولد حرکت به سمت مرگ رو شروع میکنیم.خیلیا آگاهانه خیلیام ندونسته.
.
مثل یه عضو قطع شده از روحم همیشه حست میکنم دایی جون.