سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

آرزوهای بی خاصیت

/ بازدید : ۱۹۰

آدم ها گاهی هم آرزوهایی دارند که در واقع هیچ نفعی برایشان ندارد.هیچ چیز عایدشان نمی شود،حتی بعضی وقت ها آرزویشان یکجوری است که دوست دارند تا یک مرحله ای پیش بیاید و از یک جایی به بعد منتفی شود.

و گاهی به قدری در فکر این آرزوهای بی خاصیت هستند و انتظار برآورده شدنش را می کشند که دچار افسردگی می شوند،یواش یواش هدف های اصلی شان را پس می زنند و با چشم های اشک بار دست به دامن معصومین و خدا می شوند.

و این همه زور می زنند و به کائنات فشار می آورند تا آن حس شعف لحظه ای را مزه کنند و بعد هم بلافاصله در یک هیچستان عمیق پرت می شوند،در حالی که یک علامت سوال بزرگ روی سرشان در آورده اند که می پرسد: «خب که چی؟!»

تقریبا همه ی آدم ها حداقل یک بار در زندگی تشنه ی این آرزوهای بی خاصیت شده اند.

برای همه پیش آمده که در یک روز تابستان تشنه شده اند و بین آب و نوشابه،خیلی مصرانه نوشابه را انتخاب کرده اند،جگرشان آن لحظه ای که نوشابه ی تگری از گلویشان پایین می رفته حال آمده و بلافاصله از رویش طلب آب کرده اند.

گاهی آرزوهایمان واقعا آن چیزی نیستند که می خواهیم،گاهی هزینه ای که برای آرزوهای غیر واقعی می پردازیم به اندازه ی پول یک شیشه نوشابه ارزان نیست.

اگر بفهمیم!

 

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۰ لایک:) |

لانتوری

/ بازدید : ۲۰۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

تو بمان،ای آن که چون تو پاک نیست...

/ بازدید : ۳۲۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

سیندرلا من بودم!

/ بازدید : ۲۶۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

بخوان!

/ بازدید : ۲۱۷

یک سری اسم و چهره تووی سرم رژه می رود.چیز جدیدی نیست،گاه و بی گاه برایم پیش می آید.

خانم رحیمی مربی مهدکودکم بود.ظهر که همه ی بچه های کودکستانی را مجبور می کردند بخوابند،وقتی همه خوابیدند،می دانست که من بیدارم،می دانست دوست ندارم بخوابم،مرا با خودش می برد اتاق تلوزیون و برایم کارتون می گذاشت تا مامانم بیاید دنبالم.

نفر بعدی معلم اول ابتدایی،خانم مظفری،بود.در جلسه ی اولیا و مربیان بهم گفته بود تو خیلی باهوشی ولی این بی دقتی ات کار دستت می دهد و من هرسال،سر امتحان ریاضی و فیزیک،این جمله را با خودم تکرار کرده بودم.فقط سر امتحانات اصلی بود که نوزده و هفتاد و پنج من،قطعا بیست می شد.

خانم ریحانی،دبیر ریاضی راهنمایی،کسی که مرا به ریاضی علاقه مند کرد،کسی که به من گفت ریاضی تو از همه ی بچه های کلاس قوی تر است.او همیشه،با آن مانتوی بلند اپل دار سرمه ای رنگش که قدبلندتر و چهارشانه تر نشانش می داد،با عینک بدون فریم روی نوک بینی اش و مقنعه ی بلند چانه دارش،با یکی دو تار موی سفیدی که گاهی بیرون می آمد و لبخند محوی که روی صورت سردش فقط من می دیدمش،یا شاید هم فقط به من نشانش می داد گوشه ی قلبم حک شده. روزی که کارنامه ام را می گرفتم و برای همیشه با مدرسه ی راهنمایی خداحافظی می کردم به من گفته بود،منتظرم ببینم دانشگاه کجا قبول می شوی،فکر نکن فراموشت می کنم،منتظر خبر های خوبت هستم.گفته بودم مگه تا اون موقع من را یادتان می ماند؟گفته بود معلم ها هیچوقت دانش آموزانشان را فراموش نمی کنند،ولی شاگردها ممکن است معلم شان را فراموش کنند.ولی فراموشم کرده بود.فقط یکبار تووی خیابان دیدمش،سلام کردم،نشناخت.گفت چهره ات آشناست ولی اسمت را یادم نمی آید.منتظر بودم ازم بپرسد کجا قبول شدم و چه می خوانم.نپرسید...جواب سلامم را داد،گفت موفق باشی و رد شد. من اما هربار که صبح ها سر کلاسی می نشینم و حال جواب دادن به سوال استاد را ندارم،تووی دلم با صدای پیرانه و قشنگ او می گویم «خانم شین مگه صبح چایی نخوردی؟!» و به خودم لبخند می زنم.

خانم مسعودی و صدای پر از انرژی اش،خانم علوی و ... یک بار به من گفته بود نمونه ی یک انسان حق پذیر!یک بار هم گفته بود مثلا خانم شین وقتی داره با نامحرم صحبت می کنه باید یک کمی هم صداشو کلفت کنه :))). گفته بودم همه ی کسانی در این کلاس چادر سر می کنند قطعا مامان یا خانواده چادری دارند.کسی خلاف تربیت و محیط خانواده اش چادر سر نمی کند،گفته بود شما اگر سر کنی،خیلی ارزش داره...تاثیری که این انسان روی مسیر زندگی ام گذاشت وصف شدنی نیست.

با وجود تمام مخالفتی که با عقایدش داشتم،با وجود بحث های زیادی که با هم می کردیم،دوست داشتنی بود.جزو معدود افرادی بود که مخالفت هایش برایم دلچسب بود.

بعد از گذشت چهارسال از دوره ی دبیرستانم،هنوز در هر مناسبتی برایم یک به یادتم و یک دعای خوب می فرستد.

آقای نجفی و نحوه ی تدریس مبحث نوسان و حرکت موج وار دستش که با هربار گفتن کلمات موج،نوسان،حرکت نوسانی،انجامش می داد.آقای نجفی و روز اولی که با دوست خوبم «ش» دونفری سرکلاسش نشستیم و انقدر آن روز به من آفرین گفت که «ش» به شوخی گفته بود اینجا دیگه جای من نیست!

آقای علیزاده،کلاس گسسته،تکه کلام «غلط کردی» که وقتی می خواست بگوید جوابت غلط است استفاده می کرد.یک بار سر کلاس داشت می گفت شما باید بعضی مهارت ها را بلد باشید،درحالی که با انگشتانش آن ها را می شمرد :

+مثلا مهارت گفتن 1.نه 2.نمی دانم 3.نمی توانم 4....

-غلط کردی

با چشم های گشاد شده از تعجب سرش را به سمت من برگرداند و نگاهم کرد،هنوز نفهمیده بود منظورم چیست که گفتم :مهارت گفتن غلط کردی.با دو دقیقه تاخیر اول خنده ی بلندش را کرد و بعد گفت نه اینو لازم نیست یاد بگیرید.همینا کافیه.

مقدس ترین کار برایم تحصیل درس،مقدس ترین آدم ها برایم معلم ها،مقدس ترین مکان مدرسه و دانشگاه،مقدس ترین شغل تدریس،مقدس ترین وسایل کتاب ها،مقدس ترین آیه ی قران «بخوان»...خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم در این دنیا چه چیزی هست که ممکن است بیشتر از آموختن و آموختن ارزش داشته باشد؟

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۰ لایک:) |

فروردین من

/ بازدید : ۳۹۶

وقتی اولین شکوفه ها ی امید،شادی و توکل،در قلبت شکفت بهارت از راه میرسد.

خوش به حالت اگر خانه تکانی دلت به موقع تموم شده باشد و هم زمان با گفتن «حول حالنا...» راستی راستی سالت را تحویل کنی. 
خوش به حالت اگر توانسته باشی ۳۶۵تا دیروزت را با همه چیزش،پشت سرت،در ساعت ۷:۵۹ صبح رها کنی و با یک دل خالی برای رقم زدن بهترین اتفاقات زندگیت قدم به بهار بگذاری.
وقتی کسی عزیزش بعد از مدت ها از کما بیرون می آید،فروردین درست آن لحظه ای است که گشوده شدن چشم هایش را می بینی و چشم هایت نمناک از اشک شوق و شادی و غم و باور می شود.
فروردین حس تجربه ی اولین زنده شدن هاست وقتی هنوز غبار مردگی روی تن داری.
فروردین یعنی هرچیزی ممکن است،یعنی پایان شبه سیه...،یعنی ان مع العسر...،یعنی دستت را به من بده و یافاطمه گویان بلند شو.یعنی اندک اندک،با صبر،با امید،یعنی باور «می شود»ها و «می توانی»ها...
فروردین من،ماهی که از صمیم قلب دوستش دارم ،بلاخره از راه رسید.
«هر روز سالتان مثل بهارتان سبز،هر لحظه تان مثل فروردینتان پر از حس شکفتن.»

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۰ لایک:) |

دل تنگ م

/ بازدید : ۴۴۳

وقتی ازت دور میشم زندگیم سخت میگذره،میدونی مگه نه؟
به توام سخت میگذره،میدونم.
همش نگاه میکنی با خودت میگی پس کی میای،بیا دیگه،بیا...
منم میخوام بیام،ولی نمیدونم چی میشه...واقعا نمیدونم...فقط میدونم فاصله از یه حدی که بیشتر میشه دیگه قلب میخواد وایسته.جدی میگم...باور میکنی مگه نه؟روح همه چیز تویی،وقتی نیستی گذشتن از خیر همه چی،حتی زندگی آسونه،وقتی هستی انقد همه چیز جذاب میشه و انقد همه چیو باهم میخوای که یهو یادت میره اینا واسه چی این همه خواستنین...
خلاصه اینکه منو ببخش.باش.بی تو زندگیم معنا نداره.
دوستت دارم.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۰ لایک:) |

مثل خوب زندگی کردن

/ بازدید : ۲۸۱

احتیاج دارم حرف بزنم با کسی که هیچ کس نیست.

بعضی وقت ها حتی فکر می کنم چقدر خوب است آدم با دشمنش درد دل کند.با کسی که قرار نیست برایش دل بسوزاند یا سعی کند راه حلی ارائه دهد.با کسی که بشود راحت فحشش داد و سرش داد زد.با کسی که راحت بشود مصرفش کرد و دورش انداخت.البته دشمن،نباید آن دشمنی باشد که می توانی با ناخن هایت شاهرگ گردنش را بکشی بیرون جوری که تمام احشامش پشت سرش بیرون بریزد.آنوقت یک درد دل ساده برایت زیادی گران تمام می شود! اما کلا خوب است آدم همیشه یک فحش خور برای خودش داشته باشد که هر وقت دلش خواست ،دعوا درست کند و خودش را خالی کند.

کار،کنکور،تغذیه،ورزش،سلامت...نمی دانم چرا همه ی این ها باهم همزمان تووی زندگی ام استارت خورده.از یک طرف خیلی خوب و ایده ال است و از یک طرف هم خیلی استرس زا.بعضی وقت ها انقدر سرم پر فکر و تصمیم های مختلف می شود،انقدر سرگردان و گیج می شوم که دوست دارم بزنم زیر همه چیز،فرار کنم بروم یک گوشه خودم را قایم کنم،ماهی بشوم،پرنده بشوم،گل بشوم،آب بشوم،بشوم بشوم،هر چیزی غیر از خانم شین بشوم.

کسی نگرانم نباشد،کسی منتظرم نباشد،کسی مرا یادش نیاید،بیرون بیایم از این چرخه ی حیات و تماشایش کنم.

ببینم چی از کجا به کجا می رود،مطمئنم از آن بالا،منظورم بیرون چرخه ی حیات است،اوضاع خیلی مرتب تر و سنجیده تر از جایی که من ایستاده ام دیده می شود. از این پایین همه چیز سخت است،همه چیز بزرگ است،سخت یعنی زحمت دار ، و بزرگ یعنی زمان بر...اما نمی شود چون این نظام سنجیده روی من پیاده شده،روی من می چرخد و من باید طاقتش بیاورم.

زندگی هایی که برای رسیدن به هدف های بزرگ رقم می خورند متاسفانه در توصیفاتی مثل یک صبح دل انگیز و یک فنجان قهوه و یک لپتاپ قدیمی پر از فایل های خوانده شده و نوشته شده و تکه کاغذهایی رنگی که رویشان یادداشت گذاشته شده و به دیوار و میز تحریر چسبیده اند،با یک کتابخانه ی نامرتب کنج دیوار خلاصه نمی شوند.در دل این زندگی ها همیشه یک نفری هست که گاهی خیلی خسته می شود ، بعضی شب ها لحافش را روی سرش می کشد و اجازه می دهد قطرات اشکش از گوشه ی چشمش سر بخورند و روی بالشت بنشینند.

این آدم ها هم خیلی وقت ها فقط به کتابشان زل می زنند و نمی توانند خطی بخوانند،گاهی تمام یادداشت ها و کتاب هایشان را به کناری پرت می کنند،گاهی برای چند روز می نشینند جلوی تلوزیون و فقط فیلم می بینند و چیپس و نوشابه می خورند.می روند یک جای دور مثل بالای کوه،کنار جاده یا لب دریا و هرچقدر در توان دارند جیغ می زنند و دوباره برمیگردند تا آن صبح دل انگیز را شروع کنند.

فنجان قهوه و پنجره ی بازی که باد پرده هایش را تکان می دهد.و البته چشمان سرخی که معلوم است بی خوابند.موهای ژولیده و گاهی لباس راحتی هایی که پشت و رو پوشیده شده اند. منظورم این است که هیچوقت همه چیز انقدر فانتزی نیست.

و البته خب هستند روزهایی که خوش حالی،بلند می شوی پرده را میزنی کنار،موهایت را می زنی بالای سرت،یک صبحانه ی تووپ میخوری و می روی با حوصله می نشینی پشت میزت و به کارهایت می رسی.انقدر همه چیز خوب پیش می رود که نمی فهمی کی شب شد،شب می روی در پارک قدم می زنی و سر به سر چندتا بچه ی کوچک و شیطان می گذاری،برمی گردی خانه،سرت را روی بالشت می گذاری و خوابت می برد...

چیزی که آسان است زنده بودن و نفس کشیدن است،که زحمت آن را هم خودت نمی کشی،نفس خودش می آید و می رود،ولی کاری که خودت می کنی همیشه سخت است.مثل زندگی کردن،مثل خوب زندگی  کردن.

نویسنده : shaqayeq ۴ نظر ۰ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان