بزرگسالی مبارکت باشد
می رسی به سن کاشکی های سه نقطه دار؛به سن حرف های قورت داده شده،بغض های نشکسته و سنگ شده گوشه ی سینه.فریادهایت با دستان مصلحت تووی حنجره ات خفه می شوند و آه هایت از ترس سیل سوالات دیگران،یواشکی و بی صدا،لا به لای نفس های عمیقت، راهشان را باز کرده و فرار می کنند.
اشک هایت تووی چشمانت یخ می زنند و سرمایشان را تووی نگاهت جا می گذارند.دست و پای جرئت و جسارتت را آبروداری و حرف مردم می بندد و تو کم کم تبدیل می شوی به یکی از هزاران آدم بزرگ دنیا؛با کوهی از آرزوهای بر باد رفته.انگار دوباره متولد شده ای با این تفاوت که این بار از دنیای رنگ ها و آرزوها به دنیایی یک سره خاکستری گذر می کنی.وارد دنیایی می شوی که جواب اکثر سوالات فقط یک جمله اند.
چی سفارش می دهی؟«فرقی نمی کند.»
کدام رنگش؟«فرقی نمی کند.»
بستنی بخوریم؟«فرقی نمی کند.»
کدام قشنگ تر است؟«یکی را بردار،فرقی ندارند»
می دانی سیگار برای سلامتی ضرر دارد؟«دو روز زودتر می میریم...چه فرقی می کند!»
برویم پارک؟کدام فیلم؟چی گوش می کنی؟دوست داری کجا زندگی کنی؟دیدن طلوع خورشید از کرانه یا چشمک ستاره های شب در کویر؟شغلت را دوست داری؟نمی خواهی ازدواج کنی؟
«فرقی نمی کند،فرقی نمی کند،فرقی نمی کند».تووی دنیای خاکستری آدم بزرگ ها فرق ها مرده اند.شروع می کنی به بی هدف این سو و آن سو دویدن.دغدغه ها می شوند اسباب بازی هایت.سرت را گرمشان می کنی که نفهمی عمرت چطور تمام می شود.رویا بافتن را فراموش می کنی و می افتی دنبال یک لقمه نان!
گاهی از پنجره ی دنیای بی رنگت به بچه ها نگاه می کنی؛به تنها موجودات رنگی اطرافت. وقتی تووی بغلت می نشینند و با دست های کوچکشان صورتت را لمس می کنند،سنگ های سنگین تووی سینه ات را فراموش می کنی.وقتی بهت لبخند می زنند کمی گرما تووی نگاهت جان می گیرد و وقتی قهقه زنان روی کاناپه می پرند و داد می زنند «من یه خلبان شدم» رویابافی را به یاد می آوری.تو هم اندک اندک خو می کنی به این چرخه؛مثل هزاران آدم بزرگ دیگر.
بزرگسالی مبارکت باشد.
خطر!! : اگر افسرده اید نخوانید.اگر خواندید مواظب باشید که زیاد جدی نگیرید!
پاورقی: سعی کنیم آدم بزرگ نباشیم.