سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

شازده کوچولو

/ بازدید : ۱۵۹

هیچ محیط خصوصیی بجز داخل مغز خودش وجود نداره.

توو کشیدن حصار دور خودش به مشکل خورده.

نه اتاق خصوصی نه دفتر خصوصی نه چت خصوصی با کسی و نه حتی کس قابل اعتمادی برای درددل و زدن حرفای بی اساس بدون اینکه مجبور باشه توضیح اضافه تری بده.بدون اینکه مجبور باشه شنونده ی درد دلاشو درباره حق به جانب بودنش یا نبودنش قانع کنه.هیچ شنونده ای وجود نداره،همه یا قاضین یا وکیل... چشم ها همه جا هستن. دست هرکس یکی یه ذره بین هست.همه آماده ی برخوردن...برخورد یه جمله،یه حرکت...هیچ جایی برای فرار نداره. گیر افتاده محاصره شده.هوا نیست.نفس نیست.فرصت نیست.

شازده کوچولو رو تازه فهمیده.دلش یه سیاره مثل سیاره شازده کوچولو میخواد.که فقط خودش باشه و گل سرخش....یه سیاره قدر یه توپ فوتبال،که بشینه رو زمینش کنار گل سرخ قشنگش و هر وقت دلش خواست آدما و دنیاشونو نگاه کنه.هروقتم دلش خواست چشماشو ببنده و هیچ کدومشونو نبینه...ازین مهم تر اینکه هیچکس نبینتش،هیچ کس ندونه داره چیکار میکنه،هیچکس از دنیاش خبر نداشته باشه هیچکس ندونه آسمون دنیاش چه رنگیه. خاکش چه بویی میده. روزاش چندساعته شباش چند ساعت.

حیف که نه چنین سیاره ای هست نه شازده کوچولویی و نه گل سرخی.فقط اون هست و میلیاردها ذره بین و یه جلد کتاب شازده کوچولوی سانسور شده و یه عکس از گل سرخش که واسه اینکه کسی نبینه،آویزونش کرده از دیوار مغزش.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

مرگ

/ بازدید : ۱۱۷

حالم خوب بود ، رفتم توو پیجش ، دیدم آخرین کامنتی که جواب داده مال بیست و دو هفته ی پیشه...یعنی بیست و دو هفته ی پیش ،بود،حالشم انقدی خوب بود که اومده بود اینستاگرام جواب کامنتاشو میداد....بیست و دو هفته ی پیش...چقدر نزدیک... از اون حال خوبش تا رفتنش،تا این حال بد ما قدر چشم برهم زدنی گذشته....غمش توو دلم تازه است و یاد نبودنش گلومو درد میاره....و برای دومین بار توو زندگیم فهمیدم چقدر نعمت بزرگیه فراموشی،چون روزای خوب و آروممو مدیون فراموش کردن نبودنشم.

دوتا ویدیو پست کرده بود از موقع رانندگی کردنش،آهنگی که توو جفتشم گوش میکرد پر بود از غم و تنهایی و دلتنگی...چندتا پست دیگه بود از عزیزاییش که دیگه نیستن و نوشته بود چقد دلتنگشونه.

یه پست گذاشته بود درباره اینکه چقد دلش از آدما گرفته....دلش رفتن میخواست؟نمیدونم....شاید اینا بازیای ذهنه،وقتی کار از کار میگذره و خط آخر قصه یکی معلوم میشه،آدما شروع میکنن به وصل کردن نقطه های زندگی اون و نتیجه میگیرن که اون میدونسته....ولی نمیدونسته،همونطور که ماها هم نمیدونیم،ولی هممون داریم یه مسیری رو میریم...ما از لحظه ی تولد حرکت به سمت مرگ رو شروع میکنیم.خیلیا آگاهانه خیلیام ندونسته.

.

مثل یه عضو قطع شده از روحم همیشه حست میکنم دایی جون.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

تلخی بی پایان!

/ بازدید : ۱۱۲

بعضی وقت ها درد داشت ساعت پنج صبح بیدار شدن و از خونه بیرون زدن واسه رسیدن به کلاسای صبح.

داد میزدم و جورابامو پام میکردم و گریه میکردم و کیفمو جمع میکردم.

خدارو شکر که تنها زندگی می کردم. خدارو شکر کسی ندید اون دیوونه ی پر از آرزو رو.

.

از ترس اینکه نتونم به موقع بیدار بشم شب هام نمی خوابیدم.زندگیم واسم یه بسته بود توو بار هواپیمایی که بدون توقف به مقصد سرزمین رویاها پرواز میکرد.خودمو کسی میدیدم که از تنها طنابی که از هواپیما افتاده پایین آویزون شده و میدونه اگه حتی یه لحظه دستشو شل کنه پرت شده پایین.سفت چسبیدمش و به هیچ قیمتی ولش نکردم.

.

الانم این پایینم رو طناب.شرایط همش داره سخت تر و سخت تر میشه.من خسته تر و خسته تر....خدایا بهم یه ایمان تازه نفس بده.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

98

/ بازدید : ۱۷۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

داغ

/ بازدید : ۱۷۴

یه بمب خورده وسط مغزم،کلمه ها توو سرم آواره شدن، این طرف و اون طرف میدون و کمک میخوان...هی میگم امکانات نیست،یه گوشه ی دنج و یه چهار دیواری عایق صدا و یه قلم و کاغذ...صداشونو بلندتر میکنن داد میزنن گریه میکنن...من کجام؟نشستم وسط جمع نگاه می کنم،میبینم یه تیکه ی خیلییی بزرگ از قلب دوتا دختر کنده شد افتاد روی خاک،یه لشکر آدم به تلاطم افتادن اون تیکه رو پر بکنن...پر نمیشه، خونش بند نمیاد.

خانواده چیه؟نسبت خونی؟...یعنی اگر کسی به ما خون بده ما حس میکنیم اون فرد خانواده ی ماست؟...من که فکر میکنم خانواده گروهی از آدم هان که با هم نسبت عشقی دارن...عشقی که ریشه هاش بین زن و مردی متعلق به صدها سال پیشه ولی هنوز قدرتش مارو کنار هم نگه داشته.

من کجام؟نشستم اینجا دارم چایی میخورم ،به جای خالی روی مبلای راحتی نگاه میکنم و به جای رختخوابی که دیگه جلوی میزغذاخوری پهن نیست،عکسش با روبان مشکی پشت سرمه ولی هنوز چشمای من دارن دنبال چشمای بی فروغش می گردن و گوشام تیز شدن واسه شنیدن ناله های ضعیفش...و عشق...عشق تنها چیزیه که نسبت هارو بی معنی میکنه و خاطره های مشترک رو غیرضروری...عشق تنها چیزیه که وقتی با مرگ میذاریش رو کفه های ترازو،هنوز سنگینه...عشق تنها مسکن مرگه بی هیچ توجیهی...برای خوب شدن باید در قلبتو باز کنی و عشق اطرافیان رو قطره قطره تووش جمع کنی.باید ببخشی مارو و حتی خودتو که گاهی اشتباه می کنیم،که گاهی بلد نیستیم و گاهی غافل و فراموشکار میشیم.

یه بمب افتاد وسط زندگیمون،هرکسی رو پرت کرد یه گوشه...همه گیج و گنگ و وحشت زده...بیشترین وحشت آدم از ناشناخته هاست...ناشناخته ای مثل مرگ...جادویی که ما نمیدونیم چیه...منم بهش فکر کردم و برای خودم اینجوری تعریفش کردم...یه جنین فقط جفتشو میشناسه و دنیای تنگ و تاریک رحم رو...وقتی رشد جسمش کامل شد به دنیا میاد،یا وارد مرحله ی بعد میشه... یاد میگیره از حواسش استفاده بکنه...بزرگتر که میشه یاد میگیره از مغزش استفاده بکنه....وجود آدمایی که دست و پا ندارن ولی موفقن به ما میگه اون چیزی که داره زندگی میکنه جسم ما نیست روح ماست،چون توو دنیا آدمایی هستن که با اینکه جسم ناقصی دارن ولی نابغه ان،کارای بزرگی تونستن بکنن،حتی کسی که کاملا فلجه یا حتی توو کماست هنوز درک داره،این یعنی ما فقط متشکل از جسم نیستیم،جسم مثل ماشینیه که در اختیار ماست تا بتونیم باهاش توو این دنیا احتیاجاتمونو در جهت پرورش روحمون رفع کنیم ...با بالا رفتن سن و سال و تجربه های مختلف رشد روح انسان کامل میشه،بعد با مرگ وارد مرحله ی بعد میشه...همونطور که بعد از تولد از جفتش بی نیاز شد و تونست بدون اون زندگی کنه ، در مرحله ی بعد از مرگ انسان از بدن و جسمش بی نیاز میشه و میتونه بدون اون زندگی کنه...این تکامل سخت و دردناکه ولی واقعا زیبا نیست؟اگر بدونی اون همین الانی که تو داری براش اشک میریزی هنوز داره زندگی میکنه بدون اینکه درد بکشه و اسیر بدنش باشه،آزاد و رها،و این تویی که هنوز ابزار دیدنشو نداری خبر خوبی نیست؟...و خبر خوب تر اینه که آدم یاد میگیره با قلبش حضور کسایی که عاشقشونه رو توو زندگیش احساس کنه،توام یاد میگیری، توام به وقتش میبینی که اون هست،بیشتر از هر وقت دیگه ای...دیگه اسیر مکان و زمان نیست تا نتونه همزمان همه جا باشه...الان دیگه میتونه هرلحظه و در آن واحد کنار همه ی ما باشه این فوق العاده نیست؟

از جای خالی بگم؟از غم دوری بگم؟ازین بگم که همه ی این حرفا با همه ی درستیش(شاید)، گرفتن دستاش و بوسیدن صورتش نمیشه؟این حرفا باهاش مسافرت رفتن و نشستن خندیدن به شوخیاش نمیشه؟آره نمیشه...خدارو شکر که اشک هست تا دل آدم از غصه نترکه...از جای خالی نگم،بذار از جای خالی نگم...چون سینه تنگه و کلام قاصر و کلمات در تقلا.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

نقطه ی صفر 25 سالگی

/ بازدید : ۲۳۶

دقیقا همین الانی که دارم اینارو مینویسم.همونجام،روی نقطه ی صفر بیست و پنج سالگی.

با خودم قرار گذاشته بودم،وقتی گردش زمین رسید به اینجا،یعنی نیمه ی دهه ی سوم زندگیم،یه نگاهی به عقب بندازم.از بیست سالگی تا 25 سالگی چقد راه اومدم؟...وقتی نگاه می کنم می بینم خیلی،واقعا خیلی راه اومدم و خیلی از خودم راضیم.

این پنج سال از زندگی من،همه ی اون چیزی که برای ساختن آینده بهش احتیاج داشتم رو بهم داد.

من ازدواج کردم. و این جمله برای من به اندازه ی تعبیر "آرزوی هر دختری!" ، اتفاق پیش پا افتاده ای نبود.در جریان ازدواجم شنیدن جمله ها ی "من به عقل و تصمیم دخترم اعتماد دارم" ، "اون همیشه خودش برای خودش تصمیم گرفته" و "دختر من همیشه به هر چیزی که خواسته رسیده" به من تصویر زیبایی از خودم نشون می داد که باعث می شد در دل از بودن خودم،و از خودم بودن، احساس خوش حالی کنم.

تعداد دوست های صمیمی من توو این پنج سال به چند نفر محدود خلاصه شد و تعداد کسایی که منو دوست خودشون میدونن،و هر وقت احتیاج دارن من جزو کسایی هستم که روش خیلی حساب می کنن روز به روز داره اضافه میشه و این آمار برای من،ترازوی انسانیتمه.خوش حالم که رازدار و امینم،خوش حالم که دوست داشته میشم، خوشحالم که دیگران منو کمک کننده و بخشنده میدونن.

من امروز همون کسی هستم که آرزوشو داشتم،همون کسی هستم که بهش احتیاج داشتم.حد و مرزهام پر رنگ تر از هر وقت دیگه ایه.من توو این پنج سال یاد گرفتم چطوری آدم هایی رو که آزارم میدن بدون درد و کاملا تضمینی،برای همیشه بذارم کنار.چطوری به خودم احترام بذارم .چطوری بعد از هر افتادنی بلند بشم،چطوری قوی باشم و چطوری از ضعف هام و ضعیف بودن هام خجالت نکشم،قبولشون کنم و دوستشون داشته باشم.

من مرز بین گذشت و حماقت،احترام به خود و مرام گذاشتن برای دیگران،کمال گرایی و خودآزاری،دلسوزی و دخالت و خیلی دیگه از مرزهای این زندگی رو یاد گرفتم.

من برای فداکار بودن و خوبی کردن دلیلی بالاتر از تصورات پیدا کردم که منو در برابر اولین آفت هر ارتباطی،اولین آفت هر اعتمادی،یعنی انتظارات و توقع جبران، محافظت میکنه. من فهمیدم برای مورد پذیرش قرار گرفتن،یا برای روزهای مبادام،احتیاجی ندارم روی خودم پا بذارم تا آدمارو به دست بیارم،من اساسا احتیاجی هم به آدم ها ندارم و آدم ها هم احتیاجی به خوبی من ندارن...منم که به خوب بودن احتیاج دارم و دنیا به خوبی من...آدم ها فقط وسیلن،اون کسی که جواب تمام خوبی ها رو برمیگردونه دنیاست.اون اینکارو با هدیه دادن یه دوست خوب،آخرین صندلی خالی اتوبوس موقع تعطیلات،ایده ی یهویی حل پروژت که از عدم جرقه میزنه توو سرت،کد تخفیف شیرینی فروشی باملند درست همون وقتی که حسابی هوس کرده بودی،یه دسته گل سرخ بی دلیل توو دستای همسرت وقتی اومده بود دنبالت و هزاران هزار چیز کوچیک و بزرگی که برات پیش میاد، انجام میده.

 

داشتن خونه ای که پرداخت همه ی قبضاش به عهده ی ماست،با وسایلی که به سلیقه ی ما انتخاب شده و چیده شده،داشتن ماشینی که ما برای خریدش برنامه ریزی کردیم،داشتن قسط های بانکیی که بار پرداختش رو شونه ی ماست،داشتن روتین خرید هفتگی از رفاه و پیاده روی دو نفره ،داشتن هزار تا دغدغه و خانواده ، عشق و کشتیی که مسیرش تماما به تصمیمات ما بستگی داره،در کنار موفقیت های تحصیلی و رشد روحی و شخصتی بهترین دستاوردهایی هستن که یه آدم میتونه توو پنج سال اول دهه سوم زندگیش به دست بیاره.

می نویسم برای خودم،که یادم بمونه...به این امید که وقتی بعدازظهر سی سالگی خواستم درباره کل ده سال پشت سرم بنویسم،توو پلاژ خونه ی دوهزارمتریم،اون سر دنیا،زیر آفتاب لم داده باشم و اون باد بهاری که دوست دارم روی پوستم احساس کنم.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۲ لایک:) |

دینگ دینگ

/ بازدید : ۱۸۰

New Message!From:unknown
.
.
Imagine reading a book of all the lies you've told.
-Oknope

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

بزرگسالی

/ بازدید : ۲۸۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان