سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

آرومم

/ بازدید : ۷۷

خدایا وقتایی که به تو پناه میارم،حتی وقتی یه مشکل واقعی بدون راه حل جلوم سبز میشه من بی قرار نمیشم.

این اثر تو تووی زندگی منه. این اثبات حضورته برای من.

توو دلم برات جا باز میکنم توو زندگیم برای آرامش جا باز میشه.

ناراحتم، بی راه و بی چاره ام ولی نگران نیستم. تو دقیقا همینی.

 

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

شکست

/ بازدید : ۳۰

اگر ترس از شکست وجود نداشت همین الان چیکار میکردم؟

در جریان یه پادکستی که گوش میدادم به این سوال برخوردم و جوابم خودمو خیلی غمگین کرد. جواب من از ناخودآگاهم اومد،بدون اینکه بهش فکر کنم جوابمو میدونستم.

"بیشتر تلاش میکردم." و فقط همین.

من مهاجرت نمیکردم، واسه ی رفتن به یه دانشگاه خفن دوباره کنکور نمیدادم،توو بورس پول بیشتری نمیذاشتم، لاتاری ثبت نام نمیکردم، من فقط برای رسیدن به ایده ال ترین حالت خواسته هام بیشتر تلاش میکردم. با قدرت تر، با عشق تر.من بیشتر خودمو باور میکردم.همه کارارو بیشتر و بیشتر انجام میدادم. چون هیچکس با بیشتر تلاش کردن،بیشتر باور کردن و با شجاع تر بودن چیزی از دست نمیده.اگر چیزی برای ترسیدن وجود نداشته باشه، اگر احتمال شکست صفر باشه من با صلابت تر و با اطمینان تر قدم برمیدارم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

تغییر

/ بازدید : ۱۱۷

مثل همه ی آدما منم نسبت به تغییر کردن مقاومت دارم.توو یک هفته ی گذشته یه لیست شش هفت موردی از اتفاقات ناخوشایند کاملا موتور منو پیاده کرد. خودمو یه ماشین خراب میدیدم که گوشه جاده خلوت زندگیم به حال خودم رها شده بودم.خودمو  یک جسم بی جان و ناتوان احساس می کردم. استرس کارای دانشگاه هم کنار همه ی اینا مثل یه فلج کننده قوی توو خونم پخش شده بود. و من چیکار کردم؟ من رفتم روی حالت اتوپایلت،و برنامه پیش فرض من برای اینجور مواقع دراز کشیدن ،غرق شدن توو گوشی، بی خواب شدن و مدام بغض داشتن و گریه کردنه! من توانایی به کار بستن هیچکدوم از تکنیک هایی که برای قرار گرفتن در چنین موقعیت هایی یاد گرفته بودم نداشتم/ندارم.

تغییر پیش فرض ها خیلی خیلی سخته و وقتایی که فشار روانی زیادی روی آدم هست عملا غیرممکن میشه.

من بعد از یک هفته توو اغما رفتن تازه تونستم درک کنم که چی انرژی منو تحلیل برد. قبلش تنها چیزی که میدونستم این بود که من خوب نیستم ولی دلیلشو نمیدونستم، بعد از یک هفته انگار تازه هوشیاری من برگشت و من تونستم به یاد بیارم که اون روز از این اتفاقات ناراحت شدم و روز بعد این مسئله انرژی منو از بین برد و تونستم بفهمم وقتی که من سعی میکردم بهشون اهمیت ندم و کارمو بکنم در واقع اون ناراحتیا از بین نمی رفتن بلکه روی هم تلنبار میشدن و مثل موریانه داشتن منو از توو از بین می بردن.

من هر روز کمتر از روز قبل به وظایفم عمل میکردم و فکر میکردم اگر خودمو بابت این قضیه سرزنش نکنم و به خودم بگم اشکالی نداره امروز فلان داستان پیش اومد و فردا قرار نیست اینجوری باشه میتونم انرژی مثبت محرکمو تووی همون سطحی که هست حفظ کنم.

از طرفی زیاد فشار آوردن به خودم رو هم قبلا امتحان کردم، اینکه با خودم بی رحم باشم و بگم حتما باید همه ی این کارا امروز انجام بشه.تازه خودمو قانع کرده بودم این همه کمالگرا نباشم، این رفتار ناخودآگاه از آدم یه ربات صفر و یکی میسازه که معتقده یا همه چی یا هیچی.اینکار هم باعث میشه یه روز صبح از خواب بیدار شم و ببینم خیلی خسته شدم و بزنم زیر همه کاسه کوزه ها.

تئوری بخوام به قضیه نگاه کنم میدونم کلید طلایی چیه، خودشناسی و برنامه ریزی و ارزیابی شخصی و این حرفا...منم دارم توو همین مسیر تلاش میکنم. دارم سعی میکنم بفهمم افسار خودمو چقدر باید شل بگیرم چقدر باید سفت بگیرم. ولی خیلی زمان میخواد. یعنی ممکنه یه روز بیاد که دیگه از این یه هفته ها نداشته باشم؟

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

بولت ژورنال

/ بازدید : ۱۷۸

میشه گفت هیجان انگیز ترین اتفاق امسال برای من و البته اولیش درست کردن بولت ژورنالم بود.

برنامه ریزی واسه آینده و یادداشت کردن افکارم و داشتن لیست کار و دفترچه آرزوها و خاطره نویسی روزمره و خلاصه نویسی از چیزایی که برام جالبه و دفتر دستورهای آشپزی و دفتر سلامت و دفترچه هزینه ها و خلاصه هر چیزی که بشه یه جوری نوشتش همیشه بخشی از زندگیم بوده. ولی هیچوقت همه ی اینارو با همدیگه توو یه دفتر نداشتم تا اینکه خیلی جدی پیگیر این مقوله ی "بولت ژورنال" شدم و بلاخره تونستم آنچه همه خوبان دارند در یک بولت ژورنال جمع آوری کنم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب

قدم اول :صداقت

/ بازدید : ۱۲۱

هم اولین قدم و هم اولین چالش صداقته. اعتراف به ضعف ها، اعتراف به چیزهایی که شاید خجالت آور باشن ، انکار نکردن احساسات و خاطره ها و در یک کلمه پذیرش خود آدم تمام و کمال،همونطوری که هست جزو سخت ترین کارهاست و نیز جزو مهم ترین اقدامات برای شروع هر تغییری.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب

شکوفا می شویم!

/ بازدید : ۹۷

نمیدونم امسال پیشرفت شخصی خیلی ترند شده یا علاقه مند شدن به این داستانا اقتضای این سن و ساله...در هر حال منم توو دامش افتادم(تا باشه از این داما!)...بنظرم اینکه الان بهاره هم توو این اتفاق بی تاثیر نیست. یا توو هوای بهار یه اکسیری هست که مرده رو زنده میکنه یا منو روح بهار یک روح در دو بدنیم!

در هرحال منی که پارسال مرده بودم و روی کل وجودمو خاک گرفته بود با سپیده دم یکم فروردین انگار دوباره جون گرفتم.اون جون هنوز توی تنمه و من حتی روزایی که خیلی غمگینم زنده بودن و جاری بودنمو احساس میکنم و امسال میخوام تمام تلاشمو بکنم این حالو توو تمام سال برای خودم نگه دارم.

خوبی این فعالیت های رشد فردی اینه که یه کار مثبت برای خودمه. بدیش اینه که واسه فرار کردن از مسئولیت های اصلیم در این برهه ی حساس ، شده بهترین پناهگاه من و باز خوبیش اینه که خودم اینو میدونم! ولی امید دارم با نوشتن چیزهایی که یاد میگیرم به سمت عملی کردنشون پیش برم و همین جریان مثل یه دور برگردون منو به جریان مسئولیت های اصلی زندگیم برگردونه.

هدف دومم هم از نوشتن اینه که میدونم کسایی هستن که وبلاگمو میخونن و شاید چرک نویسایی که من برای خودم می نویسم بتونه برای کس دیگه ای هم مفید باشه.

هدف سوم اینکه قطعا این نوشته ها میتونن مثل آینه ای باشن که به من نشون بدن امسال زمانمو صرف چه کارایی کردم، چقدر تغییر کردم و سال دیگه چقدر بیشتر میتونم به خودم افتخار کنم!

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

26سالگی

/ بازدید : ۱۱۵

چند روز دیگه تولدمه.امسال برعکس هرسال رسیدن سالروز میلاد خجسته‌ام رو توو بوق و کرنا نکردم.تحت تاثیر کتابی که اخیرا خوندم تصمیم گرفتم امسال تصمیمات جدیدی برای خودم بگیرم و مبدا زمانیم رو هم بذارم روی روز تولدم.میخوام امسال به خودم یه هدیه ی بزرگ بدم.میخوام به خودم یک سال پربار هدیه بدم.میخوام همه ی چیزهایی که تا امروز جمع کردم بذارم رو هم رو هم و برم وایستم روشون و یه ویوی ابدی به خودم هدیه بدم.

الان که دارم اینارو مینویسم واقعا نمیدونم عمر این حرفا چقدره، یه ساعت، یه روز یا یه سال...تووی این چندسالی که گذشت خیلی واقع بین شدم و این واقعگرایی یه عالمه دیوار تووی ذهنم ساخت.دوست دارم به دنیای قبل ازین دیوارا برگردم ولی نه دنیای بچگی.دوست دارم بزنم به دل این کوه‌ها و صخره‌های بلندی که توو زندگیم جلوم سبز شدن و برسم به دشت شقایق پشتش.

نمیدونم بخاطر این حس جوشش و انگیزه ای که گاهی توو وجودم شعله میکشه بخندم یا گریه کنم.هربار شکست خوردم،هربار غمگین شدم یا اتفاق بدی برام افتاد که روزها و ماه ها نتونستم به خودم بیام توو دلم گفتم من دیگه قید این زندگی رو زدم. من دیگه هیچی نمیخام فقط میخام روزای زندگیم تموم بشه و با تمام وجودم هربار باور کردم که دیگه سیرم و علاقه ای به زندگی کردن ندارم.

ولی در کمال ناباوری بازم اون روزا برمیگردن، اون روزایی که احساس میکنی الان رو مبدا وایستادی،نه خانی رفته و نه خانی اومده و زمان و زمین ایستادن و منتظرن که با اشاره ی دست تو شروع به حرکت کنن.

در آغاز بیست و شش سالگی به دیدگاه جالبی درباره ی زندگی رسیدم. ضمن تشکر و قدردانی از علم بی‌کران ریاضی فهمیدم که این جهان، شامل همه ی شناخته ها و ناشناخته های درونش،مثل یه صفحه ی بازی میمونه که به وسیله ی یه اراده ی مطلق و با هدف خاصی خلق شده و تمام موجودات و مخلوقات پدیده های تصادفی هستن که حکم تاس های بازی رو دارن.احتمال اتفاق افتادن بیگ بنگ و تشکیل راه شیری و منظومه ی شمسی خیلی کمتر از احتمال اتفاق نیفتادنشون بود ولی اتفاق افتادن.و بعد احتمال تشکیل کره ای با قابلیت های خاص و بعد احتمال به وجود اومدن گیاهان و حیوانات و آب و خاک و هوا و نور و ما. ما با چه احتمالی به وجود اومدیم؟ با چه شرایطی؟اگر چه شود و چه شود و چه شود احتمال اینکه شخصی با مشخصات من متولد بشه و موجودیت پیدا کنه وجود داشت؟با یه حساب سر انگشتی میشه نتیجه گرفت احتمال به دنیا اومدن من در مقابل احتمال به دنیا نیومدنم نزدیک به صفره ولی من اتفاق افتادم.من از بین میلیون ها و میلیاردها احتمال مختلف بی هیچ منطق از پیش تعیین شده ای و کاملا تصادفی اتفاق افتادم.از بین میلیاردها انسان منحصر به فردی که هرگز متولد نشدن من شانس متولد شدن و چشیدن طعم زندگی رو پیدا کردم ،حتی اگر طعم زننده ای داشته باشه و حتی اگر بعدش هیچ چیزی وجود نداشته باشه .

این شانس هر لحظه داره به من داده میشه و زمانی هم میرسه که خیلی تصادفی زنجیره ی اتفاقات زندگی به سمتی میرن که احتمال بودن من صفر میشه.شانسی بودن زندگی و شانسی بودن تک تک اتفاقاتی که بعد از موجود شدن برای ما میفتن و حتی تک تک اتفاقاتی که برای ما نمیفتن اونو ارزشمندش میکنه(شاید-حداقل بنظر من). وجود پدیده هایی مثل کتابا و فیلم ها و ارتباطات اجتماعی که باعث میشن ما بتونیم زندگی ها و احساسات دیگه ای رو هم تجربه کنیم جذابیت زندگی رو صدچندان میکنه. اینکه ما موجوداتی هستیم که بر حسب اتفاق به تجربه کردن و کشف کردن علاقه داریم و دونستن این نکته که ممکن بود اینجوری نباشه تمام زندگی رو جذاب تر میکنه.همین الان که دارم اینارو میگم پرسیدن این سوال از خودم که آیا من ده سال دیگه هم همین نظرو راجب زندگی خواهم داشت و ندونستن جوابش منو به هیجان میاره.

زندگی هیجان انگیزه.هرچقدر تلخ و هرچقدر سخت ، زندگی یه موهبته. یه اتفاقی که میتونست نیفته.خوش حالم که به دنیا اومدم. خوش حالم که هستم تا بتونم غصه بخورم،تا بتونم بخندم، تا بتونم رنج بکشم، تا شب ها خوابم نبره و تا صبح پهلو به پهلو بشم.خوش حالم که هستم تا بتونم به یاد بیارم فکر کنم بنویسم بفهمم بدونم حرص بخورم قهر کنم نبخشم تفریح کنم بپرسم لمس کنم تلاش کنم تنبلی کنم افسرده بشم جیغ بکشم حرف بزنم عاشق بشم تقسیم کنم فراموش کنم بسازم و خراب کنم...اون کلمه ی "هستم" قبل از تمام جملاتم فارغ از خوشحال کننده یا ناراحت کننده بودن باقی جمله منو خوشحال میکنه.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

صد سال تنهایی

/ بازدید : ۹۸

گشتن سطل آشغال مغز بدترین و غلط ترین کار دنیاست. یه غلطی کردم رفتم دور و بر آشغالا و شخمشون زدم ، الان حالم بده از بوی گندشون.چیزایی که با زحمت دفنشون کرده بودم با دست خودم کشیدمشون بیرون. چرا اینکارو با خودم کردم؟

چون فکر میکنم حرف زدن از زندگیم یا مرورش واسم آسونه؟یا میخوام به خودم ثابت کنم از قضاوت کسی نمی ترسم؟...خب آره از قضاوت نمی ترسم چون به تک تک چیزایی که پشت سر گذاشتم افتخار میکنم.وقتی از خودم ناامید میشم به روزای سختم فکر میکنم. به اینکه چه تنهاییایی رو از سر گذروندم، چه نامردیایی دیدم...ولی میترسم از اینکه دیگران قضاوت نادرستی داشته باشن و اون دنیا مدیونم بشن ، چون خودمو میشناسم. چون میدونم من نمیتونم ببخشم . بخوامم نمیتونم.

من دیر به دل میگیرم، دیر به خودم میگیرم، صدتا بهونه میارم که رفتار دیگرانو با خودم توجیه کنم، ولی جایی که دیگه توجیهی پیدا نمیکنم،جایی که عمدا یا سهوا پا گذاشته میشه رو شکسته های دلم، من دیگه هیچوقت نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم.

من توو زندگیم فقط دوبار تونستم فراموش کنم،اونم نه گناه کسی رو،بلکه رنج خودمو...اولیش بخشی از خاطرات بدم بود که به عدم پیوسته و الان هرچقدر تلاش میکنم هم یادم نمیاد، دومیشم مرگ داییمه، که فراموش میکنم مرده و گاهی یهو یادم میفته که واای، دایی جونم دیگه توو این دنیا نیست.

یه بار دلم از مامان شکست،با اینکه عاشقشم ولی اون یه بارو نمیتونم ببخشم.نمیتونم فراموش کنم.فقط میتونم بهش فکر نکنم.

چند بار دلم از بابام شکست.نتونستم ببخشم.از بعضی دوستام دلم شکست که الانم اگر جایی ببینمشون باهاشون حرف نمیزنم. ده سال و صدسال دیگه هم ببینم بازم امکان نداره باهاشون حرف بزنم...دیگه خودمو شناختم، من نمیتونم ببخشم.و از اینکه دیگران کاری کنن که محتاج بخشش من بشن واقعا میترسم.

و درباره ی مرور،فکر نمیکنم مرور زندگیم واسم آسونه، برعکس، وقتایی که با خودم خلوت کردم و دارم به همه ی زندگیی که تا الان کردم فکر میکنم گاهی تپش قلب میگیرم عصبی میشم و دستام یخ میکنه...ولی تووی اون گذشته یه چیزی وجود داره که مدام منو جذب میکنه که به عقب برگردم، به عقب نگاه کنم. تووی قصه ی گذشته‌ام یه قهرمانی دارم که توو خیالبافیایی که واسه آینده‌ام میکنم کم دارمش.توو گذشته یه آدم قوی، یه پاندای کنگفوکار دارم که خودشم نمیفهمه چطوری، ولی از پس همه چی برمیاد.

من هنوز احساس میکنم تنها بازمانده ی یه جنگ سختم که هرچقدر هم تلاش کنم نمیتونم با کلمات از واقعیت و عمق چیزی که داخلش بودم برای کسی بگم.تنها بازمانده ای که از شنیدن کلمه های "قصه" و "اغراق" ناراحت میشه...مثل سرهنگ اورلیانو ی صدسال تنهایی، گاهی حس میکنم باید برم تووی یه کارگاه کوچیک خودمو حبس کنم و صبح تا شب بی وقفه ماهی کوچولوهای طلایی درست کنم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان