سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...

/ بازدید : ۳۳۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

بزرگسالی مبارکت باشد

/ بازدید : ۳۲۸

می رسی به سن کاشکی های سه نقطه دار؛به سن حرف های قورت داده شده،بغض های نشکسته و سنگ شده گوشه ی سینه.فریادهایت با دستان مصلحت تووی حنجره ات خفه می شوند و آه هایت از ترس سیل سوالات دیگران،یواشکی و بی صدا،لا به لای نفس های عمیقت، راهشان را باز کرده و فرار می کنند.

اشک هایت تووی چشمانت یخ می زنند و سرمایشان را تووی نگاهت جا می گذارند.دست و پای جرئت و جسارتت را آبروداری و حرف مردم می بندد و تو کم کم تبدیل می شوی به یکی از هزاران آدم بزرگ دنیا؛با کوهی از آرزوهای بر باد رفته.انگار دوباره متولد شده ای با این تفاوت که این بار  از دنیای رنگ ها و آرزوها به دنیایی یک سره خاکستری گذر می کنی.وارد دنیایی می شوی که جواب اکثر سوالات فقط یک جمله اند.

چی سفارش می دهی؟«فرقی نمی کند.»

کدام رنگش؟«فرقی نمی کند.»

بستنی بخوریم؟«فرقی نمی کند.»

کدام قشنگ تر است؟«یکی را بردار،فرقی ندارند»

می دانی سیگار برای سلامتی ضرر دارد؟«دو روز زودتر می میریم...چه فرقی می کند!»

برویم پارک؟کدام فیلم؟چی گوش می کنی؟دوست داری کجا زندگی کنی؟دیدن طلوع خورشید از کرانه یا چشمک ستاره های شب در کویر؟شغلت را دوست داری؟نمی خواهی ازدواج کنی؟

«فرقی نمی کند،فرقی نمی کند،فرقی نمی کند».تووی دنیای خاکستری آدم بزرگ ها فرق ها مرده اند.شروع می کنی به بی هدف این سو و آن سو دویدن.دغدغه ها می شوند اسباب بازی هایت.سرت را گرمشان می کنی که نفهمی عمرت چطور تمام می شود.رویا بافتن را فراموش می کنی و می افتی دنبال یک لقمه نان!

گاهی از پنجره ی دنیای بی رنگت به بچه ها نگاه می کنی؛به تنها موجودات رنگی اطرافت. وقتی تووی بغلت می نشینند و با دست های کوچکشان صورتت را لمس می کنند،سنگ های سنگین تووی سینه ات را فراموش می کنی.وقتی بهت لبخند می زنند کمی گرما تووی نگاهت جان می گیرد و وقتی قهقه زنان روی کاناپه می پرند و داد می زنند «من یه خلبان شدم» رویابافی را به یاد می آوری.تو هم اندک اندک خو می کنی به این چرخه؛مثل هزاران آدم بزرگ دیگر.

بزرگسالی مبارکت باشد.

 

خطر!! : اگر افسرده اید نخوانید.اگر خواندید مواظب باشید که زیاد جدی نگیرید!

پاورقی: سعی کنیم آدم بزرگ نباشیم.

 

نویسنده : shaqayeq ۳ نظر ۰ لایک:) |

شب سفید

/ بازدید : ۳۱۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

مینیمال!

/ بازدید : ۳۱۱

دوست دارم بهت پیام بدهم.بگویم:«سلام.»

پیامم را ببینی،جواب ندهی.سکوتت طولانی شود و هر دو تصور کنیم اتفاقی، در یک خیابان خلوت و ساکت در یک قدمی هم با هم رو به رو شده ایم.بعد از آن مکث طولانی نوشته باشی:«سلام».

نوک انگشتانم یخ شده باشد،تپش قلب گرفته باشم و دلم نخواهد آن صفحه ی چت لعنتی را باز کنم.دوست دارم گفته باشم:«چرا؟» و بلافاصله گفته باشم «مهم نیست...».تو مثل احمق ها بگویی «چی چرا؟» و من پوزخند زده باشم.وایفای را خاموش کرده باشم و سریع خوابم برده باشد.

تو تا صبح بیدار مانده باشی و از خودت پرسیده باشی واقعا چرا؟...

نویسنده : shaqayeq ۲ نظر ۲ لایک:) |

چهارده شهریور نود و پنج

/ بازدید : ۱۹۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

از حرف های مسموم زنانه

/ بازدید : ۵۹۱

دست خودم نیست،هرچه بیشتر فکر می کنم بیشتر حس می کنم  حقوقم به عنوان یک زن پایمال شده،گاهی هم فکر می کنم شاید هم زن ها به یک سنی که می رسند بیخودی روی بعضی مسائل حساس می شوند و باز دوباره تردید می کنم که نکند اینی که امروز دچارش شده ام حساسیت نیست و تا دیروز در خواب غفلت بوده ام.
من اصلا نمیدانم فمنیسم چیست،نمیدانم کجای دنیا شکل گرفته و از جان دنیا چه می خواهد.من فقط می دانم که به عنوان زنی تازه به جامعه راه یافته ،احساس محرومیت می کنم.می فهمم که بیش از چیزی که باید، متحمل رنجم.بیش از چیزی که باید،در مورد نیازها ،خواسته ها و دل خوشی هایم کوتاه می آیم.با همه ی وجود لمس می کنم که بخاطر جنسیتم،در اصل بخاطر عدم محترم شمرده شدن جنسیتم باید از خیلی چیزها دست بکشم.

همه ی ما زن ها،حتی اگر به زبان نیاوریم از یک سنی به بعد خوب می فهمیم که ارزش ،شان ،فضیلت،مصونیت، و همه کلمه های زیبایی که در گوشمان می خوانند فقط برای این است که راحت تر به حکم محرومیتی که برایمان صادر می کنند رضایت دهیم.و راستش را بخواهید محرومیت به خودی خود درد نیست.درد از جایی شروع می شود که می فهمی محرومیتت محصول جنسیت است.محصول چیزی که خودت انتخابش نکردی.درد از جایی شروع می شود که می فهمی بعضی جاها هست که میزان عفت و تحصیلاتت هم به دادت نمی رسد و تو در هر سطح و جایگاهی که باشی محکومی به پرداخت تاوان چیزی که تقصیر تو نبود.از خودم می پرسم این ظلم نیست؟یک عمر محدودیت و محرومیت فقط به خاطر یک تقسیم سلولی اشتباه؟
همیشه به اینجای داستان که می رسد بعضی می گویند چه رنجی؟چه محرومیتی؟هرچه هست برای امنیت خود زن است.اگر حجاب سفت و سخت دارد،اگر میگویند صدای خنده اش شنیده نشود،اگر میگویند در استادیوم و کارخانه و غیره نباشد،شب ها بیرون نیاید،تنها بیرون نیاید،تنها سفر نرود،تنها زندگی نکند و هزاران باید و نباید دیگر.
من در مقابل این همه قانون و قاعده فقط یک سوال دارم،این همه قانون می خواهد امنیت مرا در مقابل چه چیزی تامین کند؟چه چیزی مانع حضور من در استادیوم و کار کردن در کارخانه است؟چی باعث می شود که نتوانم در هر ساعتی از روز که دوست دارم بروم قدم بزنم؟و هرچه فکر می کنم یک جواب بیشتر پیدا نمیکنم...
قانون دزد را محکوم می کند ؛نه مسروق را به این خاطر که خانه اش چفت و بست محکم نداشته.ضمن اینکه هرچقدر هم چفت و بست داشته باشد باز هم تضمینی نیست که مورد سرقت قرار نگیرد.
قانون قاتل را محکوم می کند ؛نه مقتول را چون  مهارت کافی برای دفاع از خود نداشته یا قصور از خودش بوده که سلاح لازم همراهش نبوده.
چرا این قاعده در مورد زن اجرا نمی شود؟چرا هیچکس پیدا نمی شود که بگوید لطافت زن دلیل خوبی برای محروم کردنش نیست؟چرا یکی پیدا نمی شود که صراحتا بگوید هیچ مردی حق ندارد بخاطر مرد بودن امنیت زنی را از بین ببرد؟چرا به زن که می رسد خیلی ها هستند که می گویند«بلاخره تقصیر خودشم بوده،پس چرا مزاحم فلان خانم نمی شوند» ولی هیچوقت کسی نیست که بگوید«لابد تقصیر خودشم بوده،چرا خونه ما رو دزد نزده پس؟!»؟

چرا همه بعد از این که می گویند «زن مثل طلاست» به این نتیجه می رسند که باید تووی گاوصندوق زندانی اش کنند؟و چرا تووی این تمثیل جان دار بودن زن و انسان بودنش انقدر راحت ندیده گرفته می شود؟چرا شان و فضیلت و عزت من  برایم به جای امنیت و آرامش بیشتر ،محدودیت ایجاد می کند؟ولی همان شان و عزت برای یک مرد نه تنها محدودش نمی کند،بلکه باعث می شود با سربلندی در کوچه و خیابان راه برود و مطمئن باشد که کسی به ساحتش توهینی نخواهد کرد؟

گاهی فکر می کنم همه ی مردهای تاریخ بدهکار زن اند‌.بدهکار و مدیون زنانی که به آن ها امکان موجود شدن دادند و آن ها در عوض، او را با زنجیر قدرتی که می توانست تووی ماهیچه هایشان نباشد به سلطه گرفتند.
 گاهی هم با فکر کردن به هزاران هزار زنی که در طول قرن ها درباره ی حقوق زن حرف زدند،صدای خیلی هایشان شنیده شد و صدای خیلی هایشان هم نه،شک می کنم تووی دادگاه خدا، مردی باشد که پایش به بهشت برسد...

نه اینکه قصدم بحث کردن باشد،نه اینکه بخواهم با قانون خدا که توسط مردها تفسیر شده در بیفتم،نه اینکه بخواهم یک تنه با صدای نازک زنانه ام ،یک باور دیرینه را براندازم،نه...پرونده ی حقوق زن و تبعیض جنسیتی در دنیایی که مردها سرنوشتش را رقم می زنند خیلی وقت است که مختومه اعلام شده.من هم به عنوان یک زن به حکمم گردن نهاده ام.فقط گاهی،بعضی فکرهای مسموم این چنینی تووی ذهنم قوت می گیرد،شما نشنیده بگیرید.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۱ لایک:) |

سفر به مشهد

/ بازدید : ۵۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
نویسنده : shaqayeq

ثبت لحظات!

/ بازدید : ۵۳۷

اینجانب درست در همین لحظه،همین ساعت و ثانیه رسما فارغ التحصیل شدم.
پیش به سوی عشق و حال و ورزش و فیلم و کتاب و کارای رنگی رنگیی:)))

نویسنده : shaqayeq ۳ نظر ۱ لایک:) |
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان