سرناد

«ما در ایستگاهی که قرار بود با خودمان سفر کنیم همسفر شدیم و خودمان را ترک کردیم»

زندگی جدید از بالاتر

/ بازدید : ۱۰۷

میخواستم یه پست جدید بنویسم درباره روزای بعد این، که پست قبلی رو دیدم و احساس کردم باید اول یه چیز دیگه بنویسم. درباره اون روزای سخت و شروع زندگی جدیدی که منتظرش بودم. خب اون روز اومد، اما نه اونقدر رویایی که تصورشو کرده بودم، اون روز اومد و یه روز واقعی بود. زندگی جدید شروع شد، اما یه زندگی جدید واقعی. اون آسانی بعد از سختی وعده داده شده نیومد...حتی وقتی فکر میکنم از خودم می پرسم دختر تا حالا کدوم اتفاق وعده داده شده، افتاده که این دومیش باشه؟ مسائل یا واقعین یا یه مشت وعده وعید پوچ برای دل خوش کردن. کم کم دارم با حقیقت زندگی آشنا میشم. دارم زندگی کردن واقعی رو یاد می گیرم؛ اینکه میتونم در آن واحد به یه دلیل غمگین باشم و به یه دلیل دیگه خوشحال.

وقتی زندگی کردن بلد نبودم هر چیزی روی خوش حالیای زندگیم سایه می انداخت. نمیخوام بگم چیزایی که قبلا ناراحتم میکرده دیگه ناراحتم نمیکنه، اتفاقا مثل روز اول ناراحتم میکنه، از چیزایی که بدم میاد تا ابد هم بدم خواهد اومد و چیزی از اهمیت و شدتشون کم نمیشه، اما فهمیدم که "میتونم" درونم هر دو حسو باهم داشته باشم و اجازه بدم حس های خوب کوچیکمم به اندازه خودشون حیات داشته باشن، درونم جاری باشن.

منتظر دفاع ارشدم بودم، منتظر تموم شدن پایان نامم بودم، پایان نامه ای که با سختیاش دیگه خستم کرده بود و برای انجام دادنش کاملا تنها بودم. فکر میکردم فردای دفاع بیدار میشم و از خوشحالی پرواز میکنم. اما فردای دفاع انقد خسته بودم، انقدر درب و داغون بودم که انگار تصادف کردم، بخاطر همین فقط خوابیدم. و فیلم دیدم. و چهار پنج روز فقط خوابیدم و فیلم دیدم. بعدش رفتیم دست بوسی خانواده ها و باقی ماجراهایی که مارو با خودش برد.

اون روز اومد اما اونقدر رویایی نبود. دو نفره نبود. خاص نبود. یه روز معمولی یه زوج معمولی در یک خانواده بزرگ و با محبت بود.

و من انگار دارم زندگی کردنو یاد میگیرم؛اینکه توو همین اوضاع و احوال و با وجود همه چیز و همه کس فضای خودمو درست کنم و از یه گوشه راه خودمو برم. هرچیزی که همیشه اذیتم میکرده تا ابد اذیتم خواهد کرد.ناراحتیا و عصبانیتا همیشه خواهند بود. اما من دارم یاد میگیرم که اجازه بدم این چیزا فقط حضور داشته باشن اما سرنوشت روزامو تعیین نکنن.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۱ لایک:) |

زندگی جدید 1

/ بازدید : ۴۰

صبح اولین روز از زندگی جدیدم اصلا اونجوری که فکرشو میکردم اتفاق نیفتاد. اون روز من تمام روز رو فیلم دیدم و خوابیدم و از اون روز تا امروز که دقیقا 23روز گذشته در واقع هنوز اون زندگی رویایی تصوراتم که به امیدش طاقت آورده بودم اتفاق نیفتاده و من هنوز منتظرم . منتظرم نوبت من بشه.

نمیدونم کجا دارم اشتباه میکنم. فکر میکردم درک میشم . فکر میکردم شناخته شدم. فکر میکردم با کسایی همراهم که دنیاشون شکل منه، تفریحاتشون آرزوهاشون طرز فکرشون. اینجوری فکر میکردم چون اینجوری بهم گفته بودن.

احساس تنهایی میکنم، احساس میکنم یه موجود فضاییم که زبونمو این زمینیا نمیفهمن. وقتی رفتارامو میبینن یجوری تعجب میکنن که احساس میکنم یه مشکلی دارم! بعضی وقتا یه حرفایی میزنن و یه سوالایی میپرسن و یه انتظاراتی دارن که شک میکنم اینا تا الان منو میدیدن؟منو،منو،منو،من،من،من،من،من...شخص من، همین من، دقیقا من.

یه سری درسای کلیشه ای اول هر فصل جدید از زندگی آدم از اول برا آدم تکرار میشه. آدما عوض نمیشن. آدما کاری هستن که انجام میدن نه حرفی که میزنن. نمیشه کسی رو عوض کرد.

23 روزه دارم خودم برای خودم تنهایی یه کارایی میکنم، با اینکه خیال من این شکلی نبود.

به شکل واضحی توو اذیتم و دارم تحمل میکنم، فرهنگ "بی ملاحظگی" آدما یا به اصطلاح خودشون "راحت و بی تعارف بودن" آدما رو دارم تحمل میکنم. ولی دیده نمیشم. دیده بشم هم درک نمیشم. فهمیده نمیشم. چرا؟ چون خب "حالا چی میشه اگه..." ، " میگی چیکار کنم؟..." ، " تو درک نمیکنی..."....

کاش همه چی یه شکل دیگه بود. کاش میتونستم برگردم به اتاق آبیم و دنیایی که همیشه داشتم.زندگی با قانونای خودم.جایی که دل خوش کنک کسی نبودم. جایی که مجبور به تحمل کسی نبودم. جایی که مال من بود و هیچوقت استرس نداشتم نکنه یهو کسی بیاد. جایی که آرامش داشتم و کسی مدام به داخلش سرک نمیکشید.

با وعده وعید از دنیای خودم اومدم بیرون بی دنیا شدم. پر از عصبانیتم ، و به خاطر همه چیز متاسفم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۰ لایک:) |

کامینگ سون!

/ بازدید : ۱۱۲

چقدر دلم یه خواب راحت بی استرس میخواد. دلم میخواد برای خودم احترام بیشتری قائل باشم. تنها کسی که قضاوتش درباره خودم برام مهمه خودم باشم. دلم میخواد پر جنب و جوش تر باشم. زندگیم تحرک بیشتری داشته باشه. دلم استراحت میخواد و زبان و ورزش و هنر. دلم همه چیزای خوب دنیارو با هم میخواد! دوست دارم بلاخره بتونم رویاهامو توو خونمون عملی کنم. گوشه گوشه ی خونه رو اونجوری که دوست دارم دکور کنم. صبح اولین روز از زندگی جدیدم...

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب

گشایشی در راه هست؟

/ بازدید : ۹۳

یه جایی هست که احساس می کنی رسیدی ته خط و مجبوری بجنگی. برعکس وقتایی که داشتی فرار میکردی و بشدت احساس عجز و ضعف و فشار می کردی، یهو احساس میکنی همه ی ترس ها و عجزها تا اینجا بود.یهو شونه هات سبک میشه. انقد فرار میکنی تا میرسی یه جایی بالاتر از ترسات، میرسی به بی چارگی . جایی که جز جنگ تن به تن و رویارویی هیچ راهی نیست. اونجا جای خوبیه . اونجا بودن حس خوبی داره. چون ته خطه، میدون نبرد آخره، اونجا دیگه چیزی برای از دست دادن نمونده و همین یه حس سبکی خاصی داره. اونجا یهو همه چی پوچ و بی معنی میشه. زمین دو نصف بشه از آسمون آتیش بباره هر اتفاقی که میخواد بیفته بیفته همش بی معنیه. تنها چیزی که معنی دار میمونه جنگ ناگزیریه که پیش رو داری. از اونجا فقط یکی زنده بیرون میاد ولی تو بی نهایت از اونجا بودن خوشحالی و احساس رهایی میکنی چون اونجا جاییه که همه چی تموم شده و بلاخره و باید نتیجه مشخص بشه، نتیجه‌ای که  چی بودنش درست به اندازه ی همه چیزای دیگه بی معنی و پوچ شده.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

پیوستگی1

/ بازدید : ۹۸

 

وقتی میخواستم کنکور کارشناسی بدم تابستون هیچ درسی بجز آمار در یک روز! نخوندم. برای کنکور کلاس فیزیک و دیفرانسیل و گسسته ثبت نام کرده بودم...یادمه درس گسسته رو خیلی دوست داشتم و چون حجمش کم بود قرار بود توو یه دوره سه ماهه تموم بشه. کلاسا از وسطای تابستون شروع شد و من فقط سرکلاسا میرفتم و میومدم و اصلا توو خونه درس نمیخوندم. پاییز و زمستون هم فقط مدرسه و کلاسارو میرفتم و میومدم و همچنان از ساعت مطالعه مجزا برای کنکور خبری نبود. آرمون میدادم و هیچوقت نتونستم بودجه آزمون رو کامل بخونم. درسای پایه رو هم که کلا نمیخوندم.

نویسنده : shaqayeq ۱ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب

*

/ بازدید : ۶۲

خیلی این فصل زندگیم طولانی شده، حوصلمو سر برده،انقدر که دلم میخواد این کتابو نصفه نیمه ببندمش.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) |

چراغ خودت باش و پناه دیگری جست و جو نکن.

/ بازدید : ۳۵۶

بودا که بود و چه کرد؟

*این یادداشت رو فقط از جهت اینکه پادکستی که گوش کردم خوب توو ذهنم بمونه مینویسم. یه روز برمیگردم و روش فکر میکنم و تکمیل و ویرایشش میکنم.

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب

داستان های خوب و بد داستان های ناتمومی هستن که ما به خودمون میگیم.

/ بازدید : ۱۰۹

مثل یه معجزه میمونه که توو زندگی همیشه اون چیزی که بهش احتیاج دارم سر بزنگاه جلوم سبز میشه.مخصوصا وقتایی که حقیقت هایی که نیاز دارم بهم یادآوری بشن رو همون موقع از تلوزیون رادیو یا از زبون کسی می شنوم احساس میکنم خدا از صدسال قبل همه ی این صحنه سازیارو ترتیب داده تا توو این زمان من اینجا باشم و اون حرفی که بهش نیاز دارم رو از زبون این آدم بشنوم.

خلاصه که بدجوری به اینکه همه ی آدم ها و اتفاقات اجزای یه کل واحد هستن اعتقاد دارم و فکر میکنم با اینکه آدم ها خیلی خودشونو مجزا از جهان میدونن ولی همینجوری که دارن مسیر خودشونو میرن اثرات بزرگ و مهمی روی زندگی دیگران میذارن، دیگرانی که حتی نمیشناسن و حتی شاید متوجه حضورشون هم نشن.

اون جمله ای که امروز بهش احتیاج داشتم :

قبول کن زندگی قابل پیش بینی نیست

تمایل به پیش بینی آینده،در دست داشتن کنترل شرایط ،ترس از ناشناخته ها،غمی که بخاطر پیش نرفتن زندگی مطابق پیش بینیامون گرفتارش میشیم همش بخاطر غریزه ی بقاست. آگاهی نسبت به این حقیقت بهمون کمک میکنه راحت تر بپذیریم که زندگی غیر قابل پیش بینیه.

 اون جمله ای که بهش احتیاج داشتم:

داستان های خوب و بد داستان های ناتمومی هستن که ما به خودمون میگیم.

یه روز اسب یه پیرمرد فرار میکنه همسایه ها میان و بهش میگن: وای چه بدشانسیی!

پیرمرد بهشون میگه: خوب یا بد، نمیشه گفت.

چند روز بعد اسب پیرمرد با چندتا اسب وحشی برمیگرده. همسایه ها میان و میگن: وای چه خوش شانسیی!

پیرمرد بهشون میگه : خوب یا بد ،نمیشه گفت.

چند وقت بعد پسر پیرمرد که سوار یکی از اسب های وحشی شده بود از پشت اسب میفته و پاش میشکنه. همسایه ها میان و میگن: وای چه اتفاق بدی ،وای چه بدشانسیی!

پیرمرد بهشون میگه: خوب یا بد، نمیشه گفت.

چند وقت بعد از ارتش میان تا پسرهارو ببرن برای جنگ. وقتی پسر پیرمرد رو با پای شکسته اش میبینن از کنارش رد میشن و اونو با خودشون نمی برن. همسایه ها میان و میگن: وای چه خوش شانسیی، چقدر خوب!

پیرمرد بازم بهشون میگه:

«خوب یا بد، نمیشه گفت.»

نویسنده : shaqayeq ۰ نظر ۱ لایک:) | | ادامه مطلب
About Me
چیزی دارد تمام می شود،
چیزی دارد آغاز می شود،
ترک عادت های کهنه
و خو کردن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار
زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!!

«خلاقیت به خرج دادن بهتر از
کپی کردن است.خودتان یک بار امتحان
کنید!»
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان